حسین انوش –
من فرزند بزرگ خانواده ای خود هستم، 22 سال عمر دارم، در گوشه ای از این جغرافیا که افغانستان نامیده می شود چشم به جهان هستی گشوده ام. خواندن و نوشتن را در همان اوایل کودکی از پدرم آموخته ام و بعد از اینکه کم کم توانستنم بخوانم و بنویسم پدرم خواست من را به یکی از مکاتبی که در نزدیک خانه ای ما بود شامل نماید تا برای اینکه آینده سازی برای خود، خانواده و جامعه ای خود شوم. سایر کودکان و نوجوانانی که به همسایگی ما زندگی می کردند نیز همین روال من را داشتند. خوب؛ در اولین روز در داخل مکتب که به همان نزدیکی خانه ای ما بود رفتم، با چهارتن از هم صنفی هایم که بنام های اتل، مسعود، علی و رشید بودند معرفی شدم. به زودی باهم دوست شدیم، بعد از آن با صمیمیت و برادرانه به مکتب می رفتیم و سبق های خود را به کمک همدیگر می آموختیم و زندگی پر از خوشی در کنار هم داشتیم. هیچگاه یکی از ما 5 نفر در پی این نبودیم که من کی هستم و شما کی؟ دو سال را با همدیگر در همان زندگی کودکانه و مملو از محبت سپری کردیم. بلاخره در یکی از روزها با چند نفر از اشخاصی کمی شناخته و ناشناخته سرخوردیم، همینکه چشمان آنها به ما افتادند؛ بسیار با تعجب به ما نگریستند، خوب! بلاخره نزدیک ما شدند و بعد از اینکه ما فورا برای شان سلام گفتیم و دست دادیم، یکی شان که خود را بزرگتر از دیگران می پنداشت، به ما گفت: چرا شما که مربوط به یک قوم نمی شوید باهمدیگر به مکتب می روید؟ از ظاهر شما هم معلوم می شود که بسیار خوشحالید؛ و شاید در طول رفاقت تان کدام مشکلی نسبت به همدیگر نداشته اید. آه! آه! شاید استاد تان این را برای تان آموختانده باشد که همیش یکی باشید و یکدست، که هیچگاه کسی شما را شکست ندهد……. بعد یکی از آنها رو به سوی دیگرش کرد و با تمسخر گفت: اینها همان قصه ای «پیر مرد و فرندانش» را تمثیلی برای زندگی شان قرارداده اند؛ همان قصه ای که روزی از روزها یک پدر مو سفید نحیف برای فرندانش که باهمدیگر همیش در جنگ و نزاع بودند، یکدسته ای از خمچه را با خود در منزلش آورد و فرزندانش را نزد خود خواست و گفت: اگر این دسته ای از خیمچه را که یکجا مستحکم است شکستید آفرین تان باد! خوب؛ هریک از این فرزندان با همان قوت خواستند دسته ای از خمچه را بشکنند، هرکدام از فرزند پیر مرد سعی کرد که دسته ای خمچه را بشکند اما نتوانستند. بلاخره، خود پیر مرد دسته ای خمچه را یکی یکی کرد و آن را شکستاند؛ می دانی برای شان چی گفت؟ نه! چی گفت؛ گفت: اگر شما هم مثل این دسته ای خمچه یکی باشید کسی هرگز شما را شکست داده نخواهند توانست؛ ولی برعکس اگر باهم نزاع داشته باشید و یکی یکی شوید، ضعیف ترین دشمنان تان شما را شکست چی؛ نابود خواهند ساخت. درآخر قصه همه ای شان قهقهههه!! خندیدند.با خنده ای قهقه بسیار از کلمات دیگر را نیز به ما گفتند؛ اما ما 5 نفرهیچ به جواب شان نگفتیم با عجله به سوی مکتب رفتیم که مبادا خدا نخواسته کدام مشکلی بین ما کودکانی که داریم تازه وارد زندگی اجتماعی خویش می شویم اتفاق بی افتد.
همین که ما به مکتب رسیدیم معلم زبان دری در صنف مشغول درس دادن بود چشمش به ما دوستان که همیش مثالی برای دوستی و برادری بودیم افتاد گفت: فرزندانم شما که همیش سر وقت می آمدید چرا امروز نا وقت آمدید؟ چرا همه ای تان نگرانید؟! من گفتم: هیچ معلم صاحب نگران نیستیم، چطو اتل؟! اتل: ها! معلم صاحب؛ حسین راست میگه ما هیچ قهر نیستیم زیرا که باهمیم.
معلم صاحب ما را داخل صنف اجازه داد و درس خود را خواندیم اتفاقا که همان قصه ای از پیر مرد و فرزندانش را معلم صاحب ما برای ما درس داد. و در آخر به همه هم صنفی های ما گفت شاگردان عزیز؛ می دانید که این 5 نفر از هم صنفی های تان « حسین، اتل، مسعود، رشید و علی» نمونه ای از همین درس تان هستند. ما با این گفته ای استاد بیشتر و بیشتر صمیمی شدیم. بعد از آن روز ما 5 نفر سعی کردیم که به دوستان خود بی افزاییم، تا بتوانیم دست به دست هم داده هر کدام به همان خواست خود برسیم زیرا به تنهای نمی توان هیچ کاری کرد.
اما متاسفانه چندی نگذشته بود که باز همان چند نفر راه ما را گرفت به همه ای ما اخطار داد که اگر از این به بعد با همدیگر به مکتب رفتید همه ای تان را از بین خواهم برد؛ همه ای ما بسیار ترسیده بودیم از یک طرف نمی خواستیم که از همدیگر جدا شویم و ازطرف دیگر می ترسیدیم که مبادا یکی از دوستان ما از این قافله ای دوستی بماند. بعد از آن هر کدام از ما 5 نفر تنها تنها به مکتب می آمدیم همینکه به مکتب می رسیدم همدیگر را با بسیار محبت و با چشم های پر از اشک در آغوش می گرفتیم و هیچ کدام از ما سعی نه میکردیم که این موضوع را به معلم یا والدین خود بگوییم. نمیدانستم که چرا این چند تن از انسانهای ظالم ما را که آینده سازان کشور می گویند میخواهند ما از هم جدا جدا باشیم؟ آیا می میتوانیم به تنهای خود آینده ساز باشیم؟ آیا اینهای که ما را از همدیگر جدا می سازند تیشه به ریشه ای فردای ما نمیزند؟ آخر چرا این کار را می کنند؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟. نکند اینها ما را یا به اخطار یا به پاداش از هم دیگر جدا سازند تا ما نتوانیم آینده سازی کشور خود باشیم؟……….
با همین هراس که در دل ما بود ما نخواستیم که دیگر باهم باشیم اما، هنوز قلب ما سرشار از محبت بود. یکی از روزها اتل که از همه ای ما بزرگترو اول نمره ای صنف ما بود همینکه در صنف آمد بدون سلام و کلام، در چوکی خود نشست. ما چهار تن «مسعود، حسین، رشید و علی» ازش پرسیدیم اتل؛ چرا چی گپ است؟ مریض هستی؛ اتفاقی برایت افتاده! هرچند اصرار کردیم چیزی نگفت. این روز ما هیچکدام نتوانستیم که با اتل صحبت کنیم….نمیدانم از آن به بعد یا به علت هراس یا هم به پاداشی که آن چند مرد ظالم میداد اتل را از قافله ای ما دور ساخت، از همین به بعد رقابت های ناسالم ما در صنف به خاطر احراز اول نمره شدن شروع شد. برای اینکه ما با همان رفاقت و صمیمیت خود ادامه بدهیم تا بتوانیم به اهدافی که هرکدم از ما داشتیم دست پیداکنیم و مشکلات خود را درصنف که خانه ای مشترک ما بود با مشاوره وتفاهم حل کنیم، شروع کردیم به رقابت های ناسالم و نزاع بر اینکه کی باید اول نمره در صنف باشد.
عوامل فوق باعث شد که ما جدا جدا شویم و در صدد تبدیلی مکتب خود شدیم تا باشد از هر مشکلی که بالای ما آمده بود رهایی یابیم اعم از ناحیه هراس از آن مردانیکه ما را با مداخله شان جدا ساختند و قلب ما را پر از کینه و کدورت ساخت و بلاخره ما کودکانی که قلب ما نسبت به همدیگر پر از صمیمیت و اخوت بود و خواهان ایستادن در پای خود بودیم، جدا سازند.
در این سالهای اخیر که همه ما جوان شده ایم با اتل سر خوردم بدون اینکه باهم چیزی بگوییم یکی دیگر را شناختیم، با تعجب برایش با چشمان پر از اشک دیدم همینکه اتل چشمان پر از اشک مرا دید او همچون من چشمانش پر از اشک شد؛ بدون تامل یکدیگر را محکم در آغوش گرفتیم. بعد از آن با چشمان پر از اشک و لبهای پر ازخنده ازش پرسیدم اتل جان از دوستان ما چی خبر؟ آیا در این 15 سال آنها را دیده ای یاخیر؟ اتل گفت: بلی حسین جان همینکه دیدم ما از هم بی موجب با مداخله ای چهار تن مرد بیگانه از هم جداشدیم و تار دوستی و برادری خود را گستاندیم، هیچ روز نتوانستم در صنف به آرامش درس بخوانم زیراکه تمام صنف برایم بیگانه شده بود. از آن به بعد درصدد این برآمدم که باید دوستان خود، آن برادران که باهم یک دل و یک راز بودیم دوباره دریافت نمایم و همینکه من جوان شده ام دوستانم، حسین جان، رشید، مسعود و علی نیز جوان شده اند تا باهم باز دوباره یکی شویم و مشت محکمی در مقابل هریک از دشمنانی که خواهان جدایی ما بودند و هستند قرار بگیریم…… درهمین روزهایی که گذشت رشید، مسعود وعلی را نیز یک یکی پیدا کردم و دیدم که همه ای شان نام خدا جوان و بزرگ شده اند. حالا که تو را هم دریافتم دیگر نگرانی من از همه چیز تمام شد. فردا همه ای تان به خانه ای ما تشریف بیاورید که: با مطالعه و درک گذشته ای از سرنوشت مان و درک وضعیت حال، آینده ای خویش را ترسیم نماییم.
زنده باد دوستی و برادری!
قدرت ما در همبستگی ماست؛
ما می خواهیم؛ ما می توانیم!