ارسالی: مدینه
چرا و چطوری ایرانی ها از اسکندر شکست خوردند؟ ایران در طول تاریخش سه هجوم بزرگ را از سر گذرانده در بین مهاجمانی که به ایران تاخته اند، اسکندر مقدونی اولین بوده. درباره اسکندر قضاوت های متناوت و متناقض زیادی وجود دارد. لقب او در ایران باستان «گجسته» به معنای ملعون در زبان پهلوی بود و بعد از اسلام با مخلوط شدن او با شخصیت قرآنی «ذوالقرنین»، برعکس مورد توجه قرار گرفت و به افسانه ها راه پیدا کرد و حتی شاعران او را در «اسکندرنامه»ها ستودند. تحقیقات جدید پژوهشگران نشان داده که درباره او اشتباهات زیادی شده و اولا، «ذوالقرنین» مورد ستایش در قرآن بیشتر قابل تطبیق با کورش هخامنشی است و در ثانی، آن اسکندر قابل احترام در تاریخ شخصیتی دیگر با نام اسکندر مغانی یا اسکندر ارومی است. به هرحال، خود اسکندر هر کسی که بوده، عصر او اولین باری بود که یونانی ها از زندگی دولت – شهری به زندگی تحت یک حکومت مرکزی رسیده بودند و حالا فکر انتقام از ایرانیها را که از زمان داریوش و خشایار شاه مدام به آنها حمله می کردند، در سر داشتند. آنها اصلا چشم نداشتند پادشاهی بزرگ هخامنشی را ببینند. آن موقع ایران آن قدر بزرگ بود که اگر مرد جوانی می خواست با اسب یک بار طول مرزهای ایران را طی بکند شاید هرگز نمی توانست تا پایان عمرش به نقطه شروع حرکت برسد. خود اسکندر هم از طرفی تحت تاثیر معلم معروفش، ارسطو، آرزو داشت فرهنگ یونانی را در جهان گسترش بدهد و از طرف دیگر تحت تاثیر القائات مادرش که خودش را نواده آشیل افسانه ای می دانست، دوست داشت «ایلیاد»ی دیگر به پا کند. دست بر قضا، هخامنشی ها هم ضعیفترین دورانشان را می گذراندند و داریوش سوم در حالی پادشاه شده بود که باگوس نامی- خواجه یونانی حرمسرا- او را شاه کرده بود تا خودش همه کاره باشد. وقتی فیلیپ دوم به تحریک ایرانی ها ترور شد و اسکندر جوان ۲۰ ساله به جایش نشست، داریوش سوم که به «دارا» معروف بود فکر کرد که دیگر هیچ خطری تهدیدش نمی کند. با سکه های «پادشاه بزرگ» یونانی ها هم از قبول پادشاهی اسکندر امتناع کردند و اسکندر درگیر یک جنگ داخلی شد که با خشونت تمام آن را سرکوب کرد و مثلا در «تب» هیچ مردی را زنده نگذاشت. حالا به دلایل اسکندر برای حمله به ایرانی ها، یک دلیل جدید هم اضافه شده بود. در بهار ۳۳۴ قبل از میلاد. اسکندر درحالی که «ایلیاد» هومر را می خواند سوار بر کشتی شد و به سمت شرق حرکت کرد. اسکندر هیچ وقت دیگر از شرق برنگشت. دارا یکی از القاب داریوش سوم بوده است. ۱- جنگ گرانیک (۳۳۴ق.م) وقتی اسکندر تمام قسمت های متمدن و نیمه متمدن اروپای آن روز را گرفت دیگر جایی برای کشورگشایی هایش نمانده بود؛ به خاطر همین کمربندش را محکم بست و سوار اسب معروفش «بوسیفال» شد و پا در مسیر شرق گذاشت. اولین نبرد اسکندر با ایرانی ها کنار رود گرانیگ انجام شد. در این جنگ سپاه ایران شامل سواره نظام ایرانی بود که در خط مقدم بودند و پیاده نظام اجیر یونانی که ذخیره به حساب می آمدند. ممنن، جنگ سالار یونانی به داریوش پیشنهاد کرد سپاه اسکندر را به داخل ایران بکشند و بعد راه تدارکات آنها را ببندند. اما داریوش قبول نکرد. ایرانی ها این طرف رود گرانیک مستقر شدند و استراتژی شان را روی حجم زیاد تیراندازی گذاشتند. اما پارمنیون، استراتژیست سپاه اسکندر حمله مستقیم و گذشتن از رود را انتخاب کرد. با این کار، صف تیراندازها به هم خورد. خود اسکندر هم زد به قلب ارتش ایرن و مهرداد، داماد داریوش را کشت. اسکندر، از جلوی ایرانی ها سواره قرار کرد و رفت سراغ یونانی های ذخیره. آنها هم به راحتی شکست خوردند و اسکندر جنگ را برد. بعد از این شکست ممنن تصمیم گرفت از راه دریا به مقدونیه حمله کند. مردم آتن و پارت هم با او همراه بودند و ایران به او امید زیادی داشت، اما او ناگهان مرد و این حمله بی نتیجه ماند. ۲- جنگ ایسوس (۳۳۳ق.م) شکست گرانیک برای داریوش سوم خیلی گران تمام شد؛ به خاطر همین ظرف یک سال سپاهی درست کرده از۶۰۰ هزار جنگ جو. داریوش با همین سپاه رفت و در ایسوس (در سوریه امروزی) منتظر اسکندر شد از آن طرف در یونان آتنیها شورش کرده بودند و اسکندر می خواست به کشورش برگردد. سپاه او خیلی اتفاقی با ایرانی ها رو به رو شد. محل جنگ یک دشت ۲۵۰۰ متری بود که برای لشکر بزرگ داریوش، زیادی کوچک بود. اسکندر هم دوباره با حمله مستقیم به قلب سپاه داریوش یک قمار دیگر کرد. سردارهای داریوش شجاعانه جنگیدند و حتی اسکندر را هم زخمی کردند، اما بالاخره اسب های سفید ارابه داریوش که بیشتر زیبایی داشتند تا توان رزمی، از بوی خون رم کردند و داریوش از ارابه افتاد. داریوش بلافاصله فرار کرد و با فرار داریوش روحیه سپاه از دست رفت. اردوی ارتش غارت شد و مادر، همسر و دختر داریوش اسیر شدند. داریوش به اسکندر پیشنهاد صلح داد و خواست که تمام سرزمین های غرب دجله را به او واگذار کند و دخترش استاتیرا را هم همسرش کند. طبیعی است که اسکندر جز مورد ازدواج با دختر «پادشاه بزرگ»، باقی شرایط را قبول نکرد. بعد از جنگ ایسوس اسکندر به لبنان حمله کرد. شهر صیدا حضور او را پذیرفت اما مردم صور ۷ ماه جلو سپاهیانش مقاومت کردند. بعد از فتح صور، اسکندر همه مردم این شهر را قتل عام کرد. غزه هم ۲ ماه اسکندر را معطل کرد اما مصری ها که از تسلط ایرانیان بر خودشان دل خوشی نداشتند، بدون مقاومت تسلیم شدند. حتی کاهن ها هم پاچه خواری را تمام کردند. او را به معبد آمون بردند و به او گفتند که پسرخداست. ۳- جنگ گواگمله (۳۳۱ق.م) اسکندر با خیال راحت از مصر به سمت ایران حرکت کرد، از سوریه گذشت و وارد بین النهرین شد. از دجله هم رد شد و به دشت گواگمله (جایی نزدیک شهر موصل امروزی) رسید. داریوش یک بار دیگر در برابر او صف آرایی کرد. تعداد دو سپاه مثل دو دفعه قبلی کاملا نابرابر بود: ۴۸۰ هزار ایرانی در برابر ۴۷ هزار یونانی. این بار دشت گواگمله هم برای ارتش تیرانداز و ماهر داریوش جای خوبی برای مانور داشت. اما باز هم داریوش ضعف فرماندهی اش را نشان داد. او تمام ارتش را در یک خط صاف سازماندهی کرد؛ برعکس اسکندر و سردارانش که با آرایش مثلث اسپارتی، ارتش شان را به سه قسمت تقسیم کردند و نوک مثلث که خود اسکند هم در آن بود، باز با حمله مستقیم به قلب سپاه، جایی که داریوش در آنجا بود باعث وحشت او شدند. داریوش دوباره فرار کرد و فرار او باعث به هم ریختن سپاه ایران شد. اسکندر تا چند فرسخ داریوش را تعقیب کرد؛ بعد هم بدون دردسر به شهر باستانی بابل رفت و آن شهر را بدون هیچ زحمتی تصرف کرد. بابل جایی بود که کورش بعد ازتصرف آن، بنیانگذاری «امپراتوری» را اعلام کرد. ۴- جنگ دروازه پارس (۳۳۰ق.م) بعد ازبابل، اسکندر به شوش رفت و بدون هیچ مقاومتی خزانه را خالی کرد. بعد هم راه افتاد به سمت تخت جمشید. سر راه با سپاه آریوبرزن رو به روشد. دیگر از داریوش و تاکتیک های غلطش خبری نبود. برای اولین بار، این ایرانی ها بودند که تعدادشان کمتر از یونانی ها بود. آریوبرزن با۲هزار سرباز در برابر ۱۷ هزار یونانی در جایی نزدیک یاسوج، دو هفته مقاومت کرد. اسکندر با او همان کاری را کرد که ایرانی ها در ترموپیل کرده بودند. سپاهش را فرستاد تا کوه را دور بزنند و از پشت به آریوبرزن حمله کنند. آریوبرزن هرچند شکست خورد، اما برای اولین بار اسکندر بیشتر از ایرانی ها تلفات داد (۴ هزار نفر در برابر۶۰۰ نفر). داریوش فرار کرد و در جایی نزدیک دامغان مرد. اسکندر بعدها دستور داد تا داریوش را در تخت جمشید دفن کنند؛ همان جایی که خودش بعد از فتح، آن را به آتش کشیده بود. ۵- جنگ صخره سغدی (۳۲۷ ق.م) این آخرین مقاومت ایرانی ها بود. اسکندر «پادشاه بزرگ» را شکست داده بود اما هنوز کسانی بودند که در برابر او ایستادگی کنند. در جایی در شمال افغانستان امروزی، بازمانده سپاه هخامنشی به فرماندهی سردارانی که حتی اسمشان هم درتاریخ ثبت نشده جنگیدند وتا آخرین نفرشان کشته شدند. جنگ با دل دادن اسکندر به دختر فرمانروای سغد، یعنی رکسانا تمام شد. بعد اسکندر به هند حمله کرد تا باقی دنیا را تصاحب کند. او که ژنرال جنگی اش، پارمنیون را کشته بود دیگر هرگز در هیچ جنگی پیروز نشد؛ تازه تمام شهرها و ایالت های سابق ایران هم سر ازتابعیت او برداشتند. اسکندر برای آرام کردن مغلوبانش از هند برگشت. آنقدر در این شهر و آن شهر مخالفانش را کشت، تا آخر سر در۳۲سالگی در بابل مرد. حقایق در باره اسکندر پسر فیلیپ مخترع ریش تراش قیافه اش: اگر از چاپلوسی کسانی که قیافه اش را می کشیدند یا تاریخش را می نوشتند بگذریم، چیزی که مسلم است اینکه مویش بور بود و چشم هایش زاغ، همیشه هم ریش اش را می تراشید؛ می ترسید موقع جنگ حریف ریش اش را بگیرد. شاید همین کار ناچیز بزرگترین تاثیر او در تاریخ باشد. پدرش: فیلیپ اول، اولین کسی بود که توانست یک دول مرکزی مقتدر در یونان تشکیل بدهد. او یک جور اریستوکراسی را در حکومتش به راه انداخت که طبق آن ۸۰۰ نفر از فئودال ها، هنرمندها و دانشمندها یاران شان به حساب می آمدند. اسکندر بعدها ۶۰۰ نفر از این۸۰۰ نفر یار شاه را کشت. مادرش: المپیاس، زن چهارم فیلیپ بود اما خیلی زود توانست ملکه شود. ظاهرا المپیاس قدرت هایی در باره مارها داشته که به او جنبه اسطوره ای داده. قبر المپیاس که می گفت نواده اشیل افسانه ای است. الان در معبد دلفی یونان است. در «اسکندر» اولیور استون آنجلینا جولی نقش او را بازی کرده. معلمش: ارسطو، فیلسوف معروف، کار تربیت اسکندر را به عهده داشته و ظاهراً در ایجاد فکر جنگ در سر او موثر بوده. برتراند راسل می گوید: «ارسطو نشان داد که بهترین نتیجه فلسفه می تواند چیزی شبیه اسکندر از آب دربیاید و از همین جا می فهمیم که فلسفه چه چیز بیهوده ای است. اسبش: اسب سیاه اسکندر «بوسیفالوس» نام داشت که یعنی صاحب گله گاو. این اسب موجودی بسیار عظیم الجثه بود که فقط اسکندر توانست او را رام کند. بوسیفالوس در جنگ با اهالی هند کشته شد و هنوز هم شهری در پاکستان به نام او هست. فرانتس کافکا کابوس بوسیفالوس را داشت. ژنرالش: یک ژنرال اسپارتی به اسم پارمنیون، استراتژیست جنگی اسکندر بود. به او می گفتند «شیر مقدونیه» و «مرگ ملتها». پارمنیون به دستور خود اسکندر کشته شد چون مخالف وحشی گری های او بود. دیوید گمل داستان زندگی او را نوشته. زنش: اسکندر سوم هم با استراتیرا دختر داریوش سوم ازداواج کرد هم با پاروستاتیس، دختر اردشیر سوم (پادشاه قبل از داریوش سوم) اما تازه در سغد شمال افغانستان امروزی فهمید عاشق دختری به اسم رکسانا است. رکسانا که لاتین (روشنک) است. از اسامی پرطرفدار در اروپای شرقی است. موارد منکراتی اش: یونانی ها اصرار دارند اسکندر آدم کم حاشیه ای بوده اما این قسمت از دم خروس را هیچ کاری نمی شود کرد که در ماجرای آتش زدن تخت جمشید پای یک زن معروف آتنی به اسم تائیس هم وسط است که دنبال انتقام گیری و اینها بوده! مرگش: اسکندر در بابل و از مالاریا مرد همزمان با مرگش، اعضای آکادمی در آتن ارسطو را هم بیرون کردند و او هم از غصه دق کرد. جسد اسکندر را مومیایی کردند و به مصر بردند. محل قبر او هیچ وقت مشخص نشد.