ارسالی: شبنم رسا
مارتين هايدگر فيلسوف بزرگ معاصر به علت وسعت تفكر و اقداماتش هميشه در بوتهء نقد بسياري از متفكران و صاحبنظران قرار گرفته است. بعضي اصالت اصلي را به تفكرش دادهاند و برخي اقداماتش در جهت حمايت از هيتلر و نازيسم را سرلوحهء كار خود قرار دادهاند اما همهء مساله اين هست و اين نيست.چه بسا بسياري، هم به تفكرش با ديد احترام نگريستهاند و نقد كردهاند و هم اعمال و اقداماتش را فراموش نكردهاند. دستهء سوم شايد بسيار منصفانهتر باشد. كارل ياسپرس و ميگل دبستگي در حق هايدگر گفتهاند كه عمل و نظر متفكر را نميتوان جدا از هم دانست و چه بسا بايد ريشههاي اعمال هايدگر را در افكار و تفكر او جستوجو كرد.سياوش جمادي مترجم كتاب هايدگر و سياست نوشته ميگل دبستگي،در گفتوگوي حاضر به تشريح اين موضوع ميپردازد.
– براي ورود به بحث مايلم كه نظر شما را پيرامون مؤلفههاي بارز فضاي سياسي جامعهء آلمان در دههء 30 با روي كارآمدن رايش سوم و رشد سريع فاشيسم هيتلري بدانم. درست همان دورهاي كه مارتين هايدگر پس از انتشار اثر سترگ خود «هستي و زمان» به عنوان چهرهاي شناخته شده در دنياي انديشه مطرح و پس از مدتي به رياست دانشگاه فرايبورگ منصوب شد.
. در فاصلهء سالهاي 1919 تا سال 1933 كه مصادف با به قدرت رسيدن حزب نازي است، آلمان و ملت آلمان درگير مسايل بسيار وخيمي هستند. جنگ جهاني اول و عهدنامهء ورساي فشار مالي زيادي را بر ملت آلمان آورده است. تعداد بيكاران در آلمان افزايش يافته و آشفتگي و تضاد عقايد و جنگ احزاب به حدي رسيده است كه بسياري از جوانها نااميد شدهاند و اوضاع براي پذيرش يك ديكتاتور مساعد است. جمهوري وايمار شعارها و وعدههايي به ملت آلمان داده بود كه آنها را عملي نكرد. سال 1933 حزب ناسيونال سوسياليسم كه معروف به حزب نازيسم است به رهبري آدولف هيتلر قدرت را به دست ميگيرد. اين حزب سه دوره در انتخابات طبق گزارشي كه ردريگرز زافرانسكي در كتاب «حكيمي از آلمان» داده شركت ميكند و در دو دوره شكست ميخورد و در دورهء سوم به طريق بسيار ناجوانمردانهاي قدرت را به دست ميگيرد. در واقع حزب ناسيونال سوسياليسم در شرايطي كه رقيب چندان قابل توجهي ندارد به قدرت ميرسد. در شرايطي كه احزاب ديگر، كمونيستها و دموكراتها، سركوب شدهاند.
در وهلهء اول هيتلر با قدرت بيان مشهورش در وعدههايي كه به ملت آلمان ميدهد صحبتي از جنگ، ويراني و نژادپرستي نميكند. حتي مدارك و اسنادي وجود دارد از صلح دوستي هيتلر و خطابههايي كه وي در باب صلح دوستي ايراد كرده است. زافرانسكي در فصلي از كتابش از اين خطابهها ياد كرده است. اما در آن شرايط از متفكران آلمان انتظار ميرفت كه نسبت به روشن كردن مردم و گشايش راه سياسي درست بكوشند. آدولف هيتلر از آب گلآلود ماهي ميگيرد و در واقع در چنين شرايطي است كه از روشنفكران هر جامعهاي انتظار ميرود راهنما و راهگشاي ملت باشند. بسياري از روشنفكران به ماهيت پليد و ضدانساني رژيـم هيتلري و حزب ناسيونال سوسياليسم پي برده بودند و اين واقعيت برايشان روشن بود و چه بسا كه از اعتراض هم سرباز نزدند. هيتلر ماهيت خودش را با كودتاي آبجوفروشان به مردم نشان داده بود. هيتلر قبل از روي كارآمدنش دستهاي را به راه انداخته بود موسوم به پيراهن قـهوهاي كه برخوردشان بهخصوص با كمونيستها و سوسيالدموكراتها روشي مبتني بر زور، چماق و خفقان بود. آنها به صورت دستهاي به تفتيش منازل و به ضرب و جرح افراد ميپرداختند و در خيابانها وحشيانه به اعضا و ميتينگهاي كمونيستها و سوسيال دموكراتها حمله ميكردند. به طور خلاصه حزب ناسيونال سوسياليسم در سال 1933 قدرت را به دست گرفت اما در شرايطي كه مردم از احزابي كه ادعاي دموكراسي داشتند نااميد و بسياري از احزاب و گروهها سركوب شده بودند، هيلتر پس از دستيابي به قدرت تصميم داشت عظمت و شوكت آلمان تحقير شده را به آن بازگرداند.
اما اينكه چگونه فردي بيفرهنگ، فردي كه خودش بويي از تفكر و آزادي نبرده ميتواند به ملتي عظمت و شوكت دهد و اينكه شوكت و عظمت چگونه ميتواند بدون آزادي و احترام به آرا و افكار تمامي آحاد ملت ميسر شود، سؤالي بوده كه اگر در آن دوره هم مطرح ميشد در ميان سر و صداها و بوق و كرناهاي تبليغات هيتلري محو و نابود ميشد. اما ديري نگذشت كه هيتلر ديكتاتور مطلق آلمان شد. مجلس را منحل كرد و اگر اشتباه نكرده باشم در سال 1934 بود كه اولين اردوگاههاي معروف به اردوگاههاي كار اجباري درست شدند. اين اردوگاهها مخصوص توقيفهاي دستهجمعي بود و كمونيستها در اين اردوگاهها به سر ميبردند.
– حزب ناسيونال سوسياليسم آلماني يا همان جنبش كارگري نازي به عنوان يك حزب مطرح و صاحب قدرت در صحنهء سياسي آلمان داراي چه مانيفستي بود و آيا ميتوانيم هايدگر را نه تنها به عنوان يك عضو بلكه در دورهاي به عنوان يكي از نخبگان اين حزب بدانيم؟
. ببينيد وقتي شما صحبت از مؤلفههاي يك حزب ميكنيد آدمي را با اين مساله مواجه ميكنيد كه مرامنامهء يك حزب تا چه حد مبتني بر يك تفكر و فلسفه و همچنين سيستمي ساخته، پرداخته و پخته شده است. بدون شك در هر جاي دنيا وقتي كه يك انقلاب ماركسيستي محقق شد ما ميتوانيم مدعي شويم كه اين انقلاب مبتني بر يك فلسفهء نظري بسيار پخته بود با همهء نقطهضعفها و معايبش. يعني ريشهء ماركسيسم محصول يك سري شعارهاي توخالي و پوپوليستي نبود. ماركسيسم از دل فلسفهاي بيرون آمد كه توسط فردي به نام كارل ماركس بنيان گذاشته شد. زندگي خود ماركس همچون يك افسانه است. ايمان و اعتقادش، سـرگـردانيهايش، تبعيدش، فقرش، رنجهايي كه براي نوشتن كتاب عظيم كاپيتال متحمل شد، همه و همه باعث شگفتي و تعمق است. اما متاسفانه حزب ناسيونال سوسياليسم بر مبناي فلسفهاي پخته و سيستماتيك بنا نشده است. نقطهء اتكاي هيتلر در وهلهء اول بر افكار عمومي و عامگرايي بود. هيتلر از همان جواني از يهوديها نفرت و عقدههاي شخصي خاصي نسبت به اين قوم داشت. هيتلر در جوانياش ميخواست نقاش بشود ولي موفق نشد بعد به هر كاري كه دست زد باز هم موفق نشد و معمولائ جنگطلبي همانطور كه فرانتس كـافكـا در گفـتوگـوي معـروفش با گوستاويانوش گفته ناشي از فقدان خلاقيت اسـت. در جامعهاي كه تفكر نيست، خلاقيت نيست پس يك حزب براي بقا و تداوم حياتش صرفائ نياز به جنگ دارد. نياز به دشمن دارد و از طريق تجاوز و حمله كسب موقعيت ميكند. چنين حزبي جنگهايش، مواضعش و عقايدش به هيچ وجه مبتني بر فلسفهاي آزادانه نيست و به طور موثق طرحريزي نشده است. البته چنانكه هانريش شايرر در كتابش ميگويد: «ريشههاي نازيسم آلماني را در فلسفهء هگل، نيچه و ايدهآليسم آلماني و فلسفههاي حيات جستوجو كردهاند اما آن صراحتي را كه شما در ماركسيسم ميبينيد يعني فلسفهاي كه بنا نهاده شود و از آن فلسفه بلافاصله و بلاواسطه دستورالعمل صادر شود در نازيسم آلماني وجود ندارد. دربارهء قسمت دوم سؤال شما بايد بگويم كه مارتين هايدگر را نميتوان به عنوان يك ليدر در حزب نازي به حساب آورد. ماجراي سياسي مارتين هايدگر ماجراي بسيار دردناكي است. بنده به شخصه نميدانم در زندگيام تكليفم را با اين فيلسوف چگونه مشخص كنم. اگر از مواضع سياسي و عمل هايدگر بگذريم و در خيالمان فرض كنيم كه اين آدم آن اعمال ننگين را بهخصوص در 11 ماه رياست دانشگاه فرايبورگ در سال 1933 انجام نداده بود، با يك متفكر بسيار عميق و بزرگ مواجه هستيم. هايدگر سؤالات بسيار عميق، جذاب و تكاندهنده در عالم فلسفه مطرح ميكند. فلسفهء وي داراي اين خصوصيت است كه شما در وهلهء اول يا از آن رويگردان ميشويد و يا اگر مجذوب آن شويد به راحتي قدرت جدايي و دل كندن از اين تفكر را نداريد. آثـار فلسفـي وي به خصوص از نظر هستيشناسي و به خصوص «هستي و زمان» يك شاهكار به تمام معنا در فلسفه است و از نظر انسجام، طرح و تحليل مطالب هايدگر را در مقام يكي از بزرگترين فلاسفه در قرن بيستم قرار ميدهد. اما چنين آدمي در سال 1933 و در اوج قدرت نازي رياست دانشگاه فرايبورگ را در شرايطي خاص قبول ميكند. در اين مورد صحبتهاي موافق و مخالف بسيار شده است و ما چيزي كه بتوانيم بر اين صحبتها اضافه كنيم نداريم. شما ميتوانيد به زندگينامه هايدگر اثر هوگو ات و هايدگر و نازيسم اثر ويكتور فارياس مراجعه كنيد و يا كتابهايي كه توسط شاگردان تراز اول وي نوشته شده است از جمله هاينريش پتست و ايمانوئل لويناس، اينها همه مخالفت شديد خودشان با موضع هايدگر را اعلام كردهاند. اينكه ما بياييم موضع و تفكر سياسي هايدگر را جداي از هم بدانيم يا اينكه اقدام به انكار آن كنيم عملي بسيار مذبوحانه است كه متاسفانه در كشور ما رواج دارد. شاگردان وي در سر كلاسهاي هولدرلين از اينكه ناگهان هايدگر درس را قطع ميكند و شـروع به گفتن از سياست ميكند شگفتزده ميشوند.
موضعگيري و قبول رياست دانشگاه براي هايدگر عواقبي در پي داشت. نپذيرفتن رسالههاي دانشجويان يهودي، سكوت در برابر مراسم كتابسوزان كه مقابل در اصلي دانشگاه فرايبورگ صورت گرفت، قطع ارتباط با ادموند هوسرل و كارل ياسپرس به خاطر اينكه هوسرل تبار يهودي و ياسپرس همسر يهودي داشت. بعضي از اين مسايل حقيقي است و ويكتور فارياس آنها را در كتاب خود جمعآوري كرده و برخي ديگر شايعه است و مداركي در باب آنها نيست از جمله مسالهء هايدگر و هوسرل. اينكه آيا هايدگر از ورود هوسرل استاد وي كسي كه كتاب «هستي و زمان» را به او تقديم كرده به دانشگاه جلوگيري ميكند يا نه. تا آنجا كه من ميدانم ويكتور فارياس در اين مورد مدرك كتبي ارايه نداده است. اما گلايهها و نامههاي هوسرل كاشف از آن است كه چنين واقعهاي رخ داده است. در نامههايي كه هايدگر به مقامات نازي در اين زمان مينويسد سعي ميكند مخالفت خود را با بازگشت يهوديان به جامعه و قدرت ابراز كند. حال اين از سر اعتقاد بوده و يا جلب توجه، قابل تعمق است. ما در 11 ماه رياست دانشگاهي هايدگر چيزي جز ننگ و اعمالي كه براي دنياي فلسفه شرمآور است نميبينيم. خود هايدگر در مصاحبهء معروفش با اشپيگل در صدد توجيه قضيه برآمده است. اما در اينجا مسالهاي را مطرح ميكنم و آن اينكه در جهان فلسفه جايي براي مريد و مرادبازي نيست. مساله اين نيست كه آيا هايدگر مراسم كتابسوزان مقابل در دانشگاه را تاييد كرده است يا نه. مساله آن است كه حتي براي يك دقيقه حاضر شده است رياست دانشگاهي را قبول كند كه جلوي در آن مراسم كتابسوزان انجام ميشود. ماهيت رژيم هيتلر اگر بر مردم عادي پنهان بود اما براي فيلسوفي چون هايدگر نبايد پنهان باشد. اينكه ليدر يك حزب بود يا نه قطعائ نبود اما اداي ليدرهاي سياسي را درميآورد و كمپي نمايشي در دانشگاه ساخته بود و خودش نقش ليدر را بازي ميكرد و دانشجوياني را با لباس خاص حزب نازي هدايت و اداره ميكرد. اما ارتباط دادن فلسفهء هايدگر كه اصل و اساسش هستيشناسي است با جرياني موسوم به نازيسم و ناسيونال سوسياليسم ارتباطي است كه به آساني مقدور و ممكن نيست و ما را به گمراهي سوق ميدهد.
– چه تفاوتي ميان حزب فاشيستي ناسيونال سوسياليست آلماني يا همان جنبش كارگري نازي با ساير حكومتهاي فاشيستي مثلائ فاشيست موسوليني در ايتاليا وجود داشت، آيا ميتوانيم فاشيست آلماني را به عنوان مادر تفكرات سياسي، اجتماعي فاشيستي در اروپاي مدرن معاصر بدانيم.
. سياست به معناي مقدس كلمه آنچه كه افلاطون مورد توجه داشت، يعني كمال مطلوبي كه شهروندان و حاكمان از حقوق حقي خود برخوردار باشند، با ظهور هرگونه حكومت فاشيستي به پايان ميرود.
اما اينكه تفاوتها در كجا است، طبعائ در فاشيسم ايتاليا تاكيد بيشتر بر ناسيوناليسم است- متكي بر كليساي كاتوليك است. اما در فاشيسم هيتلري، نژادگرايي بسيار شديد و عميق است و فريب و بازيچه قرار دادن دين را ما شاهد هستيم، چيزي كه ما در هيچ كدام از حكومتهاي فاشيستي اين دوره نميبينيم.
به علاوه حزب نازي آلمان ادعاهاي زيادي مبني بر برتري نژاد ژرمن و آلمان و به طور كلي نژاد آريا دارد و همانطور كه ميدانيد حاصلش فجايع هولناكي بود كه در جنگ جهاني دوم رخ داد. ما نميدانيم كه حزب فاشيسم ايتاليا چنين قابليتهايي را داشت يا نه، اما پروندهء حكومت فاشيسم آلمان آنچنان پردامنه است كه قابل مقايسه با هيچ كدام از حكومتيهاي فاشيستي به وجود آمده در اروپا نيست. حال آنكه اين حكومت ما در حكومتهاي فاشيستي در اروپاي مدرن و معاصر است يا نه; ميتوان گفت بله ولي در كليت تاريخ بنده نميتوانم چنين نظري بدهم. ريشهء تماميتخواهي يا فاشيسم بسيار عميق تر از آن است كه ما بخواهيم حزب ناسيونال سوسياليسم آلمان را مادر و سرچشمه آن بدانيم. در اروپا در زمانهاي مختلف شاهد وجود فاشيسم در قالبهاي ديگري بودهايم مثلائ انگزيسيون كليسا در دورهء قرون وسطي در دوران حكومتهاي پادشاهي و حكومتهاي ملوكالطوايفي كه به خصوص در آلمان وجود داشته است. شما از زمان يونان باستان و زمان اسـپـارتـاكـوس مـيتـوانيـد ريشههاي تمامتخواهي را ببينيد. در آپولوژي سقراط شما ميتوانيد نزاع بين فاشيسم و دموكراسي را ببينيد. اين مساله شايد چيزي است كه به سرشت دوگانه بشر بازميگردد. اينكه يك انسان تا چه حد بر اساس من وجودي خودش زندگي ميكند و تا چه حد ميتواند از من خودش بگذرد.
– اگر بشود وجوهات تفكر هايدگر را به دو دورهء قبل و بعد از جنگ تقسيم كنيم آيا به نظر شما ميتوانيم تفاوتي در ميان آثار او پيدا كنيم يا خير.
. به عقيدهء من اگر ارتباطي بين تفكر هايدگر و نازيسم وجود داشته باشد، شامل تمام دورهء فكري هايدگر ميشود. اگر هم نباشد شامل هيچيك از دورههاي تفكر هايدگر نميشود. اگر عمل سياسي هايدگر نبود به دشواري ميتوانستيم آنطور كه تئودور آدورنو در كتاب معروفش با عنوان اصطلاح اصالت مطرح كرده، تفكر هايدگر را تفكري فاشيستي بدانيم. برعكس حتي از منظري ميتوانيم تفكر هايدگر را تفكر آزادي بدانيم. اين تفكر با همهء تـحولاتي كه پيدا كرده داراي يك رشتهء وحدتبخش است كه از آغاز تا پايان بر آن حاكم است و آن جستوجوي معنا و رهيافت در هستي است. هايدگر در باب تفكر بسيار منتظم به روش و اصول است. روش هايدگر روش پديدارشناسي خاصي است كه به آن پديدارشناسي هرمنوتيك ميگويند. وي همانطور كه در فصول آغازين هستي و زمان ذكر كرده اين روش را مديون كلاسهاي درس ادموند هوسرل ميداند. ما انتظار داريم در سال 1945 طبق گفته شما با يك چرخش در تفكر و مواضع هايدگر روبهرو شويم كه ارتباط با سياست موجود داشته باشد. اما تفكر هايدگر و چرخش آن چندان ارتباطي با سياست ندارد. در نامهاي در باب اومانيسم در واقع هايدگر بر مواضع سابق خودش پافشاري ميكند. او ميخواهد با اين اثر به فرانسويها اعلام كند كه نسبت توتاليتر و نازيسمي كه به فلسفهء من ميدهند درست نيست، در واقع فلسفهء من ضد اومانيسم نيست و اومانيسم به آن معنا كه شما ميدانيد و ميگوييد هم نيست چون ذات انسان در سوبژكتيويته نيست. هايدگر در تمام تفكرش اصرار دارد كه به تعبيري غايت تفكرش، آزادي انسان است و آزادي انسان «آزادي در» نيست بلكه «آزادي از» است. بنابر اين مخالفت شديد هايدگر با دموكراسي و «آزادي در» از آن رو است كه اين آزادي به معناي نوعي اسارت انسان است. انسان زماني آزاد است كه از بند سوبژكتيويته رها بشود و فرا روي ساحتي گشودهتر به نام هستي قرار گيرد. بنابراين آزادي در تفكر هايدگر كاملائ سؤالبرانگيز است و بنده نميتوانم در مقام مخالفت و يا رد آن قرار بگيرم. به طور كلي وقتي ما در تفكر هايدگر قرار ميگيريم، وارد جهاني ميشويم كه چندان ارتباطي با سياست ندارد. در كتاب «هستي و زمان» كه در سال 1926 نوشته ميشود چهار بار كلمهء جنگ بهكار برده ميشود. مفسران به خصوص مخالفان مغرض هايدگر سعي كردهاند تكرار چهارباره كلمه جنگ را به نحوي به فاشيسم و نازيسم نسبت بدهند اما اگر شما دقت كنيد، كلمه كمپ ( Kemp ) در آلماني را ياسپرس هم زياد به كار ميبرد. اين واژه در آلماني صرفائ به معناي جنگ نظامي نيست. اين واژه به معناي تنازع است. از جمله تنازع بقا و هر جا كه اين كلمه را به كار ميبرد با كلمهء هم پيوندي همراه ميكند و اينها را از حالات خاص هستي ميداند. در حاليكه ميتوانيم مواضع سياسي هايدگر را به شدت محكوم كنيم. وقتي كه وارد فلسفهاش ميشويم، نميتوانيم به زور عنف تاويلي فلسفهاش را به سياست ربط بدهيم. چون هايدگر در كتاب «متافيزيك چيست»؟ از نيستانگاري سخن ميگويد. بعضيها معتقدند كه اين كتاب متضمن هستههاي اوليهء فاشيسم در تفكر هايدگر است. چرا كه تفكر وي تفكر رعب و ترس و ترسانگاري و تشويش است و نص بيان هايدگر لحني تاكيدي است. بيان هايدگر لحني تاكيدي است. بيان اينگونه و فضاي دراماتيكي كه ما در «متافيزيك چيست»؟ ميبينيم و مسايلي كه در باب نيستي در اين كتاب مطرح ميشود موجب انتقادهاي سياسي شديدي عليه هايدگر شد و حتي برخي از جملههاي هايدگر كه مغاير دستور زبان آلماني بود، اسباب تمسخر و شماتت هايدگر را فراهم كرد. اما ما ميبينيم كه هايدگر بياعتنا به همهء مخالفتها و موافقتها به راه خودش ميرود و تنها يك مقصد را دنبال ميكند. در نهايت آن چيزي كه به تمام تفكر هايدگر سيطره دارد، پرسش از هستي و تفكر در باب هستي است.
– حالا كورههاي آدمسوزي، اردوگاههاي مرگ، كشتارهاي دستهجمعي، فجايع جنگي كه همه و همه به فرمان شخص هيتلر انجام داده ميشد را در يك سويقضيه قرار بدهيم و در سوي ديگر اين جملهء هايدگر را قرار دهيم كه در خاطرات ياسپرس آمده و شما هم در مقدمهء هايدگر و سياست به آن اشاره داشتيد كه هايدگر در جواب ياسپرس كه به او گفت، مرد بيفرهنگي چون هيتلر چگونه ميخواهد آلمان را اداره كند، گفت: «فرهنگ و تربيت مهم نيست به دستهاي جذابش نگاه كنيد.» به نظر شما شخصيت اجتماعي هايدگر را سواي شخصيت فلسفياش چگونه شخصيتي ميتوانيم، بدانيم؟
. حقيقت اين مساله هم براي من يك معماست. به قول ميگل دلبستگي كه شما هم به آن اشاره كرديد ما وقتي كه بخواهيم هايدگر را بخوانيم بايد تفكري توام با درد را بخوانيم و ياد بگيريم و اين بسيار تاسف برانگيز و اسفبار است. بعضيها آن را حماقت بزرگ هايدگر ناميدهاند. عدهاي هم معتقدند كه هايدگر فيلسوف بزرگي است اما در دورهاي از زندگياش مرتكب خطايي شد. بعضيها هم او را با هگل مقايسه ميكنند. چنانچه وقتي ناپلئون بناپارت وارد ينا شد، گفت: «مطلق وارد ينا شد».
بسياري از متفكران، ديكتاتورها را ستودهاند. در تاريخ ما نمونههاي بسياري را ديدهايم. هايدگر در صريحترين مصاحبهاش با نشريهء اشپيگل ميگويد كه من در آن دوره به عظمت رايش اعتقاد داشتم و معتقد بودم كه اگر بخواهم باحزب نازي همكاري كنم ناچار به سازش هم هستم. در زماني كه نازيها لهستان و نقاط مختلف اروپا را گرفتند و گروه، گروه كودكان و زنان يهودي و حتي بسياري از غيريهوديان از جمله كمونيستها را در قطارهاي معروف به قطارهاي مرگ قرار ميدادند و روانه كورههاي آدمسوزي ميكردند، هايدگر ظاهرائ از حزب كنارهگيري كرده بود و چه بسا در ابتداي قدرت حزب كه هايدگر به عضويت آن درآمده بود اين فجايع هنوز وجود نداشت. هايدگر بعد از كنارهگيري از حزب زندگي خودش را وقف درسهاي نيچه و هولدرلين كرده بود. اما جاي تعجب است كه چرا ما يك عكسالعمل شديد از هايدگر در برابر اين فجايع نميبينيم. اينكه هايدگر محكوم نميكند و سكوت ميكند به نظر بسياري از شارحان و مفسران وحشتناكتر از همكاري 11 ماههاش در حزب نازي و در مقام رياست دانشگاه فرايبورگ است. آيا اين سكوت به معناي دوام اعتقادش به نازيسم و قبول آن يا كه از سر غرور است. يا همانطور كه هانا آرنت ميگويد: «هايدگر هرگز خود را به هيچ وجه مقصر نميداند. شخصيت اجتماعي هايدگر را نيز در فلسفهاش ميتوان خلاصه كرد. هايدگر اهل سياست نبود و از سياست هم آگاهي چنداني نداشته است.»