ارسالی:آسیه
من هم موافقم كه جاده مالهالند , آخرين ساخته ديود لينچ , فيلمي انتقادي است . خيلي ها عقيده دارند لينچ در جاده مالهالند با تصويري كه از هاليوود بصورت يك مكان رعب آور كه ديكتاتورهايي بر آن حكومت مي كنند مي دهد , انتقاد و انزجار خود را از سينماي هاليوودي بيان كرده است . البته اين گفته آنان در تحليل من از اين فيلم جايگاهي را به خود اختصاص نداده است . از ديد من اين فيلم انتقادي است همانطور كه فلسفه اروپايي فلسفه نقادي است . خواهيم ديد كه انتقاد لينچ در حقيقت به اصول متعارف و بنابراين پنهاني است كه سينما را تحت كنترل گرفته اند . انتقاد او به مدرنيسم سينمايي است كه البته هاليوود را به عنوان پايگاهي قدرتمند بالاي سر مي بيند. حال قصد دارم شروع به تحليل و خوانش اين فيلم كنم . پيداست كه براي اين تحليل تمام رخدادهاي فيلم ارزشي واحد ندارند و تحليل , از ميان عناصر فيلم تعدادي را بر مي گزيند تا كلان روايت خود را روي آن چارچوبها بنا كند. جاده مالهالند درباره دختريست مو بور به نام دايان ساليوان كه بطور رسمي بعد از بيش از يك و نيم ساعت از آغاز فيلم وارد آن مي شود و فقط چند دقيقه ما مستقيماً با او ارتباط داريم : دايان با صداي در از خواب بر مي خيزد . همسايه اش است و آندو به تازگي محل سكونتشان را در مجتمع با هم عوض كرده اند . همسايه آمده است تا ته مانده وسايلش را كه در خانه دايان باقي مانده بردارد . يك جعبه از ظروف و يك پيانوي كوچك فانتزي . در كنار پيانو يك كليد آبي رنگ قرار دارد . همسايه وقتي مي خواهد از در خارج شود از آمدن دو كارآگاه به دنبال دايان خبر مي دهد . دايان پريشان است . به آشپزخانه مي رود و براي خودش قهوه دم مي كند . كاميلا ( دختري بلند قد و مو مشكي ) در كنار او ظاهر مي شود . (( كاميلا ! تو برگشتي !)) اما نه . دايان خيالاتي شده است . در يك فنجان سفالي قهوه مي ريزد و به سمت كاناپه مي رود . به كاناپه كه مي رسد آناً همه چيز تغيير مي كند . ظاهر دايان , لباسش و فنجاني كه در دست دارد . كاميلا روي كاناپه است فنجان را روي ميز مي گذارد . كنار پيانوي فانتزي روي ميزي كه در آن اثري از كليد آبي نيست . درست است . دايان به ياد صحنه اي در گذشته افتاده است . دايان كه حتما ً با همان ظاهر درهم و عبوس , تنها روي كاناپه نشسته و قهوه مي نوشد . خاطرات گذشته يكي پس از ديگري مرور مي شوند . خاطرات زندگي دايان و كاميلا . دايان و كاميلا در هاليوود با هم آشنا مي شوند , هر دو مي خواهند ستاره سينما شوند . كاميلا موفق مي شود و دايان در بازيگري شكست مي خورد . كاميلا با كارگردان كه نامش باب است ازدواج مي كند و دايان را ترك مي كند . دايان كاميلا را دوست داشته و حالا تنها شده است در عين حال كه به او حسادت مي كند . كاميلا هم از علاقه دايان به خود با خبر است و از اين حربه در جهت آزار او استفاده مي كند . اينها را در مرورخاطره جشن نامزدي كاميلا و باب توسط دايان متوجه مي شويم . دراين جشن دايان چهره مردي پير و ريز نقش , مردي با لباس كابوي ها و دختري بور با مژ ه هاي بلند را مي بيند. خاطره بعدي در يك كافه است . دايان و جواني كه شغلش كشتن است مقابل هم نشسته اند . قاتل بايد كسي را بكشد . دايان عكس كاميلا روتس را نشان قاتل مي دهد .((دختر اين است )). قاتل يك كليد آبي را نشان دايان مي دهد و مي گويد((قتل كه انجام شد به نشانه پايان كار اين كليد را به تو مي دهم )) پيش خدمتي كه روي اتيكت روي لباسش نام او يعني بتي نوشته شده براي آنها نوشيدني مي آورد .خاطرات مرور شده اند . دايان برآشفته روي كاناپه نشسته و به كليد آبي روي ميز زل زده است . به دست خود بهترين دوستش كاميلا را كشته وحالا تنهاست. برافروخته است و كنترل عصبي خودش را از دست داده است . در مي زنند . اوهام تمام وجود دايان را در بر مي گيرند : پيرزن و پيرمردي بندانگشتي از شكاف زير در به داخل خانه مي آيند و سپس به غولهايي بزرگ تبديل مي شوند . در كماكان كوبيده مي شود . فرياد هاي پيرمرد و پيرزن كر كننده است .آنها دايان را دنبال مي كنند . دايان جيغ مي كشد و فرار مي كند . به سمت تخت مي رود و از كشوي كنار تخت اسلحه اي در مي آورد و به صورت خود شليك مي كند. اما اين فقط چند دقيقه انتهاي فيلم است . ما از ابتداي فيلم تا وقتي كه دايان با در زدن همسايه اش از خواب بيدار مي شود شاهد رويايي هستيم كه دايان در خواب مي بيند و ديود لينچ , مولف اثر, در اين بخش فيلم شناخت عميقش را از رويا و ساختار آن به رخ مي كشد . شناختي كه علاوه بر تاثير پذيري از روانشناسي فرويد و يونگ به نظر من به شدت تجربي است : رويا از ناخودآگاه سر چشمه مي گيرد . ناخودآگاه عبارت است از تمام داده هايي كه حواس در اختيار حافظه قرار داده كه توسط منطق فرهنگي و اجتماعي ساختمند نشده اند بلكه ساختاري خاص خود را دارند كه بيش از آنكه فرهنگي باشد ارگانيكي است . بنابراين روايت رويا با روابط علي حوادث در بيداري پيش نمي رود با اينكه مبناي آن همان روابط هستند. درخواب دايان نيز افرادي كه او در بيداري فقط يكبار برخورد خفيفي با آنها داشته است در كنار افرادي كه تمام ذهنيت او را اشغال كرده اند, نقشي اساسي پيدا مي كنند. دايان مردي را كه در جمع قصد دارد دختري بور با مژه هاي بلند را به فيلم كارگردان تحميل كند ,و خود دختر را به اضافه كابويي كه كارگردان را به پذيرفتن دختر راضي مي كند در ميهماني نامزدي كاميلا و كارگردان ديده بود و جواني را كه در ابتداي رويا , از خوابي ترسناك براي دوستش حرف مي زند , در كافه وقتي با قاتل مذاكره مي كرد. علاوه بر اين , طبق كشف فرويد ناخودآگاه روايت رويا را آزاد نمي گذارد بلكه كاملاً نيت مند آن را به سمت ارضاي اميال دست نايافته و پس زده به پيش مي برد. دايان در بيداري , دوستش كاميلا را از دست داده است . نفرتي نسبت به هم , وجود آندو را فرا گرفته و راهي براي فراموشي گذشته وجود ندارد . اما ناخودآگاه دايان مي داند كه او هنوز به كاميلا ميل دارد . در رويا كاميلا را سوار بر اتومبيلي كه در جاده مالهالند در حركت است مي بينيم. درست مثل وقتي كه دايان سواربر اتومبيل به جشن نامزدي كاميلا مي رفت . مواد رويا از جايي بيرون از حافظه شخص نمي آيند و رابطه اصلي كه منجر به انتخاب رخدادها در رويا مي شوند برخلاف بيداري , مشابهت است نه مجاورت . ناخود آگاه مي خواهد دايان و كاميلا را دوباره با هم آشنا كند اما ابتدا بايد هويت آنها را عوض كند بنابراين اتومبيل كاميلا تصادف مي كند تا ضربه اي به سرش وارد شود و او همه چيز ,حتي نامش را فراموش كند . دايان نيز در رويا دوباره وارد لس آنجلس مي شود اما با نام بتي , نامي كه اتيكت روي لباس پيشخدمت كافه در ذهن او تداعي كرده بود. كاميلا وارد خانه اي مي شود كه صاحبان آن به مسافرت رفته اند. خانه متعلق به عمه بتي است كه به كانادا رفته است . بتي به لس آنجلس آمده تا به هاليوود برود وستاره سينما شود . آرزويي كه در بيداري هم داشت و به آن دست نيافته بود و حالا در خواب قرار است به آن دست يابد. آري , بتي وارد خانه مي شود و اولين برخورد بين بتي و دختري كه تصادف كرده رخ مي دهد . بتي نام دختر را مي پرسد دختر به ياد نمي آورد . نامي را از روي پوسترمي خواند : ريتا . به دروغ مي گويد ((اسمم ريتا است)). از اين پس در روياي دايان , كاميلا را با نام ريتا مي شناسيم . در بيداري, دايان در مهماني نامزدي تعريف كرده بود كه كاميلا معمولاً كمكش مي كند چون در بازيگري تبحر بيشتري دارد . اما اينجا در رويا اين بتي است كه به ريتاي ضعيف و بي هويت كمك مي كند . بتي تست بازيگري را با موفقيت چشمگير پشت سر مي گذارد و دوستي او با ريتا نيز كه بر خلاف بيداري اينبار با تحكم از جانب بتي همراه است استحكام مي يابد. دايان هرگز كاميلا را لايق موفقيتي كه در زمينه بازيگري بدست آورده بود نمي دانست و ناخودآگاهش همواره به او نهيب مي زد كه اين روابط بوده كه باعث موفقيت كاميلا شده اند و در حقيقت خود دايان بايد براي بازي در فيلم انتخاب مي شد . اين مسئله باعث حسادت دايان نسبت به كاميلا شده بود و درعين حال محبتي نيز نسبت به او در خود احساس مي كرد بنابراين در رويا كاميلا در دو شخصيت جداگانه ظهور مي كند تا اين اميال متضاد ناشي از حسادت و محبت , هر دو به طور كامل ارضا شوند . يك شخصيت, چهره كاميلا و نام ريتا را دارد و او همان است كه ميل محبت دايان را برآورده مي كند و شخصيت دوم نام كاميلا وچهره دختري مو بور با مژه هاي بلند دارد . در رويا اين دختر به شدت از طرف قدرتهاي پشت پرده هاليوود به فيلم كارگردان , آدام كشير , تحميل مي شود با وجود اينكه از استعداد بازيگري ممتازي نيز برخوردار نيست. ويژگي ديگري كه روايت رويا دارد اين است كه مانند روايتهاي خودآگاه همواره به خط اصلي روايت وفادار نمي ماند . رخدادي صرفاً به علت مشابهت (و نه مجاورت علي) وارد رويا مي شود و رويا بدون اينكه توجهي به جريان اصلي داشته باشد , رخداد جديد را پي مي گيرد . معمولاً خود آگاه اينچنين عناصري را حاشيه قلمداد كرد . وسعي مي كند به سرعت از آنها بگذرد . در روياي دايان اينچنين بسط و توسعه اي را در قتل عام نا خواسته جوان قاتل , در وارد شدن به زندگي خصوصي آدم كشير و در جريان كلوپ سيلنسيو مي بينيم و البته اين جريانها از ماهيت نشانه اي عناصرشان در ناخودآگاه سر چشمه مي گيرند . مثلا ً جواني كه در زندگي دايان فقط يكبار و آن هم به عنوان قاتل كاميلا وارد شده بود در رويا سمبلي ازيك قاتل مي شود و البته دست پاچه شدن او و به صدا در آمدن زنگ خطر هم به خاطر يادآوري دو كارآگاهي بود كه همسايه از آنها حرف زده بود . مسلماً دايان قبل از خوابيدن از اينكه دو كارآگاه به دنبال او هستند مطلع بود زيرا در رويا هر چند يكبار دو كارآگاه را مي بينيم كه به طرز مشكوكي در صحنه ها حضور دارند. دايان فكر مي كرد كاميلا فقط به خاطر آزردن او و موفقيت در بازيگري با كارگردان ازدواج كرده است و علاقه اي به او ندارد و به كارگردان ترحم مي كرد . در رويا , همسر كشير به او خيانت مي كند و بتي به او كه در رويا نقش مثبتي دارد توجه نشان مي دهد . نكته ديگر اين است كه بتي همواره چهره اي بشاش , زيبا و سربلند دارد در حاليكه دايان عبوس و خميده است و ريتا چهره اي زيبا و دوست داشتني دارد در حاليكه قيافه كاميلا تند و آزاردهنده است . ناخودآگاه چهره ها را نيز آنطور كه دوست دارد در رويا تغيير مي دهد. رنگ آبي كليد در رويا همه جا حضور دارد و ياد آور واقعيتي تلخ است . در كيف ريتا يك كليد آبي فانتزي وجود دارد كه از پايان تلخ اين ماجرا حكايت مي كند . ناخودآگاه , ناخودآگاه دايان است كه از واقعيت مرگ كاميلا مطلع است . دايان در ناخودآگاهش كشتن خود را تصميم گرفته است و در رويا اين خودكشي را پيش بيني مي كند. دايان در لحظه آخر فيلم نبود كه تصميم به كشتن خود مي گيرد بلكه اين خواست مدتها بود كه در ناخودآگاهش نهفته بود . ريتا با ديدن اتيكت روي لباس پيشخدمت در كافه كه نام دايان روي آن نوشته بود چيزي يادش مي آيد . يك اسم . دايان ساليوان . بتي مي گويد شايد اسم خودت باشد . پيام گير تلفن اين را تاييد نمي كند .((شايد هم اتاقيت باشد )). ((شايد)) . بتي و ريتا آدرس دايان را پيدا مي كنند و به خانه او مي روند . دايان مرده است . دايان راهي جز مردن ندارد . اوج اين تراژدي در كلوپ سيلنسيو , كلوپ ساكت , كلوپ مرگ اتفاق مي افتد . دايان در كافه وقتي جوان قاتل كليد آبي را نشان مي داد پرسيد : ((اين چه چيزي را باز مي كند؟)) اين كليد , قاصد مرگ كاميلا و بنابراين مرگ خود دايان بود. در رويا بتي در كلوپ سيلنسيو جعبه اي همرنگ كليد مي يابد . جعبه را به خانه مي برند و كليد آبي فانتزي را از كيف ريتا در مي آورند . با باز شدن در جعبه , آنها به عمق ساكت و تاريك جعبه فرو مي افتند . نابود مي شوند . دايان خيلي خوابيده است و رويايي طولاني ديده است . همسايه اش در مي زند . ناخودآگاه مي فهمد كه هنگام برخاستن است . در رويا دايان ساليوان در اتاقش مرده است . كابوي در مي زند . شخصيتي مرموز دارد : ((هي دختر زيبا . اكنون زمان بيدار شدن است )) و دايان بيدار مي شود. چيست كه از جاده مالهالند فيلمي غريب و نامفهوم مي سازد؟ آيا اين فيلم واقعاً پيچيده است ؟ تزوتان تودوروف در ساختار گرايي چيست؟ بحثي را مطرح مي كند در مورد تمايز زمان رخداد و زمان روايت . اگر روايت را خطي در زمان فرض كنيم كه روي آن از رخدادها مطلع مي شويم , مهماني نامزدي كاميلا بعد از بيدار شدن دايان روايت مي شود اما تحليل ساختار فيلم نشان مي دهد كه پيش از بيدار شدن او رخ داده است . معمولاً در داستانها و فيلمها اين تمايز به همين شكل يعني فلاش بك ظهور مي كند ولي عامل گيج كننده در جاده مالهالند اين است كه فيلم با بك فلاش يك آغاز مي شود . البته نه يك فلاش بك معمولي . در حقيقت فيلم با يك رويا شروع مي شود . تنها نشانه اي كه از پيش مي تواند اين مطلب را به ما خبر دهد رخت خواب سرخ است كه البته براي ذهن عادت زده ما كافي نيست . رابرت اسكولز در درآمدي بر ساختار گرايي در ادبيات تلاشهاي كساني مانند پراپ , واتين سوريو را نشان مي دهد كه قصد دارند ساختاري واحد براي روايت بيابند. خود اسكولز نيز در عناصر داستان دست به چينن جستجويي زده بود . جستجوي ساختاري واحد براي عنصر روايت از يك واقعيت مهم خبر مي داد و آن اينكه داستانگويي و بويژه تاريخگويي انتقال واقعيتي كه حاصل از رخدادها باشد نيست . در حقيقت داستانگو و تاريخ نگارند كه روايت پردازي مي كنند و آنچه را كه ساختار روايت از طريق ذهن تربيت شده آنها به رخداد تحميل مي كند مي بينند و مي نويسند. ما فيلمهاي فراواني ديده ايم و به ساختار روايي آنها عادت كرده ايم . در همه اين فيلمها , شخصيتي از ابتداي فيلم به ما معرفي مي شود و بعد براي اين شخصيت (كه لازم نيست حتما يك فرد باشد)كه حالا ديگر كمي با او آشنا شده ايم اتفاقي مي افتد يا مشكلي پيش مي آيد و فيلم به همين شكل به نقطه اوج (كه معمولاً در يك سوم پاياني آن قرار دارد )و بعد به پايان مي رسد . اينكه تمام فيلمهايي كه ديده ايم اينگونه اند نشان مي دهد كه برخلاف تصور ما , فيلم برشي از زندگي يك فرد (يا يك مكان يا…..)نيست. هيچكدام از افرادي كه در مورد زندگي آنها فيلم ساخته شده , در هيچ بخشي از زندگيشان طوري رفتار نمي كنند كه به ديگران معرفي شوند و رفتارهايي از آنها سر بزند كه چكيده سالها زندگيشان باشد. معيارهاي يكساني براي انتخاب صحنه هايي كه براي مثلاً ابتداي فيلمها انتخاب مي شوند بدون توجه به واقعيت موجود وجود دارد . اما جاده مالهالند از اين قاعده مرسوم تخطي مي كند. فيلم در ابتدا شخصيت خود يعني دايان را به ما معرفي نمي كند . شكل روايت اين فيلم مثل اين است كه برشي از زندگي دايان انتخاب شود و دست نخورده نشان ما داده شود . دايان به رخت خواب مي رود , رويا مي بيند , برمي خيزد , قهوه اي دم مي كند , روي كاناپه مي نشيند , خاطراتي از گذشته در ذهنش مرور مي شوند ,ذهنش مشوش مي شود و خودكشي مي كند. و اين با ساختار فرماليته روايت در فيلمهاي پيشين متفاوت است و البته عادت ما به همين ساختار فرماليته است كه باعث مي شود فريب بخوريم . اولين شخصي كه در فيلم با او روبرو مي شويم شخصيت محوري فيلم قلمداد مي شود . دختري با موهاي سياه كه تصادف مي كند . و حافظه اش را از دست مي دهد و ما او را با نام نادرست ريتا مي شناسيم بتي به عنوان شخصيت بعدي فيلم وارد مي شود و به ما معرفي مي شود : دختري كه از كانادا آمده تا ستاره هاليوود شود . سوالي كه ما طبق عادت انتظار داريم تا فيلم به آن پاسخ گويد اين است كه ريتا كيست ؟ و فيلم به فريب دادن ما ادامه مي دهد و حركت خود را به سمت پاسخ به پيش مي برد . در اين ميان شخصيتهاي ديگري نيز معرفي مي شوند (آدام كشير, مستر راك ,كاميلا روتس , جوان قاتل و…) كه اميدواريم در ادامه فيلم به جريان اصلي يعني ريتا ارتباط پيدا كنند . اما كمي كه از اواسط فيلم مي گذرد همه چيز به هم مي ريزد و فيلم تمام انتظارات ما را به هيچ مي گيرد . جاده مالهالند ساخته شده تا بارها و بارها ديده شود . درحقيقت اين فيلم , فيلم نمايش در سالن سينما نيست . زيرا تنها با ابزاري مانند كامپيوتر و پشت ميز شخصي است كه مي شود صحنه هاي مختلف فيلم را بارها و بارها ديد و باهم مقايسه كرد . ابتداي فيلم را در مقابل انتهاي آن قرار داد و از فنجانهاي قهوه روي ميز كافه ابتداي فيلم عكس گرفت تا آنرا با فنجانهاي خانه دايان يا كافه انتهاي فيلم مقايسه كرد و يا نور آبي پشت سر ريتا را وقتي در اتومبيل نشسته است در مقابل نور آبي پشت سر دايان در اتومبيل قرار داد. آري , جاده مالهالند را با موسيقي جذاب و تصويرهاي زيبا و رويائيش بايد مثل يك ويدئو كليپ همواره تماشا كرد و لذت برد . شايد بيراه نباشد كه بگوئيم لينچ با جاده مالهالندش به جنگ با سينما پرداخته است.