ارسالی نصرت
صورت زيباي ظاهرهيچ نيست
اي برادر سيرت زيبا بيار
مثنوي ، شاهكار عرفاني قرن هفتم واز ستونهاي چهارگانه ادب فارسي ، ازمعدود آثار يست كه درعين ديرينگي ، ازبسياري جوانب همچنان تازگي وطراوت خود را حفظ نموده است . زبان راوي ، سادگي وبي پيرايگي لفظي ، معني ژرف وسهل وممتنع ، بكارگيري قصه وثميل وبه تبع آن ، جهان شمول بودن اين شاهكار جاويد ادب پارسي بدان تازگي بخشيده است كه آنرا از بسياري جوانب از جمله درساختار داستاني قابل بررسي ساخته است .
دراين مقاله بانگاهي كلي به داستانهاي مثنوي ، به بيان نوع ادبي قصه ها ، ذكر برخي ويژگيهاي ساختاري وبالاخره بررسي اهم عناصرداستاني درآنها خواهيم پرداخت .
1-موضوع قصه هاي مثنوي:
داستانها ازديدگاه محتوا ، موضوع وروح حاكم برآنها ، انواع گوناگوني مي يابند كه از آن جمله است ؛ داستانهاي واقعي ، داستانهاي تمثيلي ، داستانهاي رمزي ، داستانهاي طنزآميز ، داستانهاي وهمي – جادويي، داستانهاي رئاليسم جادويي ، داستانهاي حادثه پردازانه ، داستانهاي عاشقانه ، داستانهاي عارفانه ، داستانهاي سياسي – اجتماعي ، داستانهاي اساطيري ، داستانهاي حماسي ، داستانهاي عاميانه ، داستانهاي رزمي ، داستانهاي حكمي – اخلاقي ، داستانهاي فلسفي ، داستانهاي قرآني وداستانهاي ديني .
از اين ميان ، قصه هاي مثنوي عمدتا حول محورچهارموضوع ؛ يعني قصه هاي عارفانه ، قصه هاي حكمي، قصه هاي قرآني وقصه هاي تمثيلي مي گردد .
بيشتر قصه هاي مثنوي از جنبه اي عرفاني سرشار است . شاعر قصه را ن از جهت ارائه نوع وشيوه پرداخت داستان بلكه باعنايت به لايه هاي پنهاني قصه ومفاهيم عرفاني آن سروده است . دراين معني قصه داراي يك روح ويك جسم است ، جسم آن مرئي وروح آن پنهان وديرباب است وبه آساني دريافت نمي شود :
گربگويم شمه اي زان نغمها
جانها سربرزنند از دخمها
گوش را نزديك كن كان دورنيست
ليك نقل آن بتودستورنيست
(دفتر اول ، بيتهاي 1982 و 1929) [1]
اما ازسوي ديگر ، مولانا راست كه : ‹‹ آنچه يافت مي نشوند آنم آرزوست ›› وبدين ترتيب درغالب قصه هاي مثنوي بنحوي به معني مقصود نيز اشاره رفته است اما اين اشاره درقصه هاي حكمي وتعليمي بسي واضحتر ودست يافتني تر از قصه هاي عرفاني است ؛ براي مثال درقصه ‹‹ پيرچنگي ›› (دفتر اول ،بيتهاي 1950-1913)كه ازجمله قصه هاي عرفاني به شمار مي آيد ، پيري چنگ زن بسبب آنكه درپايان عمر نمايشي بي خريدارمانده است ، به گورستان رفته وبا گريه وزاري بردرگاه خداوند چنگ مي نوازد وچون خداوند حاجت اورا روا مي گرداند ،چنگ را به قصد توبه فرو مي شكند .عمر خليفه ، بعنوان مراد ومرشد از او مي خواهد كه گريه وتوبه رانيز ترك گويد وبه مقام استغراق درآيد واوچنين مي كند . دراين قصه كه بر‹‹ حجاب نور›› نظر دارد ، فهم معناي عرفاني ، آسان نيست ؛ چنگ (وسيله توجه قلبي پيربه خداوند ) خود حجاب درك حق است وشكستن آن وسپس گريه وزاري بدرگاه حق كه خود كشف حجاب است درمقامي بالاتر ، حجاب محسوب گرديده وترك آن بايسته است .بدين ترتيب ، درك مقام استغراق عارف واصل حتي براي مولوي نيزغير قابل دسترس مي نمايد:
حيرتي آمد درونش آن زمان
من نمي دانم ، تومي داني بگو!
(دفتراول ،بيتهاي 2210و 2211)
برخي قصه هاي مثنوي جنبه حكمي وتعليمي دارند . دراين گونه قصه ها ،مقصود اصلي ، تعليم وحكمت است وآموزه هاي اخلاقي ممثل قصه هاست چنانكه درحكايت آن واعظ كه دعاي ظالمان مي كرد (دفترچهارم ، بيتهاي 112-81) ، اين معني مشهود است .
قصه هاي قرآني ،گروهي ديگر از قصه هاي مثنوي را دربرمي گيرد .مولوي براي بيان اصلي اخلاقي ، ديني يا عرفاني به قصص قرآن توصل مي جويد وشايد هم بدين سبب است كه استاد شهريار مي فرمايند :
هم بدان قرآن كه اوراپاره سي ست
مثنوي قرآن شعرپارسي ست
ازجمله اين قصه ها مي توان از قصه هود وعاد (دفتر اول ، بيتهاي 8868-854يا سوره هود ،شماره 11) ياقصه اهل سبا( دفترسوم ؛ بيتهاي 397-282يا سوره سبا، شماره 34)ويا قصه فرعون وموسي (دفتر سوم ، بيتهاي 1745-840 يا سوره قصص ،شماره 28)نام برد .
درنهايت با اندكي مسامحه مي توان تمام قصه هاي مثنوي ار از نوع قصه تمثيلي (Allegorical tale)[2] دانست ؛ دراين گونه قصه ها مفاهيمي مجسم جانشين مفهوم ، درونمايه ،سيرت ، شخصيت وخصلت داستاني مي شود . بدين جهت داستان دوبعد مي يابد ؛ نخست بعد نزديك كه صورت مجسم (ممثل به ) است وديگربعد دوركه مورد نظرقصه پردازاست (ممثل).بطوركلي گذشتگان ادب فارسي ، براي بهتر وعيني تربيان كردن شؤونات اخلاقي – فلسفي وعرفاني ، گفتار خود را به قصه وتمثيل مي آراسته اند. همين گونه است قصه هاي مثنوي كه دربيان وتبيين جنبه هاي اخلاقي وعرفاني بكارگرفته شده است .
1-1 نوع تمثيل درمثنوي :
قصه هاي تمثيلي رامي توان به دوقسم تقسيم كرد ؛ تمثيل حيواني يا فابل (Fable)وتمثيل انساني .
تمثيل حيواني قصه ايست تمثيلي كه شخصيتهاي آن را حيوانات تشكيل مي دهند . دراين گونه قصه ها ، حيوانات كه غالبا درگزينش آنها درارتباط با روحيات شخصيت ممثل ، دقت شده است ،ممثلبه انسانها وجوامع بشري هستند. ديگر ،تمثيلي انساني است كه خود دوشاخه مي يابد ؛ مثل گذاري وداستانمثل ، مثل گذاري (Parable )، قصه ايست كه درآن اصلي بزرگ واخلاقي (ممثل قبل ،ميانه ويا بعد از حكايت تمثيلي (ممثلبه ) ذكر مي شود وبعبارت ديگر هم مثل وهم مثلبه هردوحضوردارند. داستانمثل (Exem Plum) قصه ايست كه درآن بي هيچ مقدمه اي حكايت تمثيلي ( ممثل به ) ذكر مي شود واز موضوع اخلاقي (ممثل ) سخني به ميان نمي آيد ، پس خواننده خود به بعد دورقصه دست مي يابد .
غالب تمثيلهاي مثنوي از نوع مثل گذاري (Parable)است ؛ يعني تمثيل انساني كه درآن ازممثل وممثل به، هردونشان مي يابيم .بنگريد اتصال دوطرف تمثيل را درقصخ ‹‹ بقال وطوطي ››؛
طوطي اندرگفت آمد درزمان
بانگ بردرويش زد كه هي ! فلان !
ازچه اي كل باكلان آميختي ؟
تومگرازشيشه روغن ريختي ؟
ازقياسش خنده آمد خلق را
كوچو خود پنداشت صاحب دلق را
كارپاكان را قياس از خود مگير
گرچه ماند درنبشتن شير ،شير
جمله عالم زين سبب گمراه شد
كم كسي زابدال حق آگاه شد …
(دفتر اول ، بيتهاي 264و260)
والبته آنچه درباب مثل گذاري بعنوان نوع تمثيل درمثنوي گفته شد از باب تغليب بوده است وازمسامحه خالي نيست چنانكه درميان قصه هاي مثنوي از فابل (تمثيل حيواني ) نيزسراغ مي يابيم .(مانند قصه شير وخرگوش دفتر اول ،بيتهاي 1201- 900)، قصه هدهد وسليمان (دفتر اول،بيتهاي 1233-1202)، قصه شيروگرگ (دفتر اول ، بيتهاي 3055- 3041) ويا قصه شترواشتر (دفتر چهارم ،بيتهاي 3430-3377) ونيزگاه به داستانمثل هم برمي خوريم مانند حكايت مسجد عاشق كش (دفتر سوم ، بيتهاي 3959-3922).
2-نوع ادبي داستانهاي مثنوي
بطوركلي داستانها ازنظرشكل انواعي مي يابند كه مي توان آنها را ذيل دوعنوان كلي انواع قديم وانواع جديد بررسي كرد. درميان انواع قديم ، به اصطلاحاتي چون داستان ، قصه (تمثيلي ورمزي )، افسانه ،حكايت ،سمر ، سرگذشت ، اسطوره ،حديث ، ماجرا ، مثل ، انگاره ، متل ،حسب حال ، ترجمه احوال وغيره برمي خوريم .دراغلب فرهنگهاي فارسي ، اين انواع مترادف يكديگر آورده شده است والبته تلاش درايجاد افتراق بين اين گونه اصطلاحات ادبي گذشتگان كاريست عبث ونتيجه اي جز آشفته سازي ذهن خود وديگران بدنبال ندارد ، گرچه ديده مي شود كه گاه منتقدين ادب داستاني به چنين تفكيكي دست ياخته اند چنانكه آقاي براهني ‹‹ قصه ›› رامعادل داستان نوين ( داستان بعد ازمشروطيت )وحكايت را معادل داستان قديم ايران دانسته اند [3]وبعكس ايشان ، آقاي ميرصادقي ، همين اصطلاح را معادل داستا قديم (قبل از مشروطيت )قرارداده اند .بهرصورت ،ضمن تصديق سخن آقاي ميرصادقي همچنان معتقد مي شويم كه باوجود دريافت برخي تفاوتهاي صوري ميان برخي انواع قديم ازجمله حكايات وقصه هاي كهن فارسي ، بازاين انواع ، ازجمله اي دونوع ادبي ، را مترادف مي دانيم والبته نوع ادبي قايل شده درباره مثنوي خود دليلي تواند برد براين مدعا .
درميان انواع جديد داستاني ، به اصطلاحاتي چون داستان (Story)، رمان (Novel)، داستان بلند (N o v el et t e)، داستان كوتاه (Short Story).رمانس (Romance)ولطيفه (Epigram)برمي خوريم كه چون باموضوع اين مقال ارتباط نمي يابد ازپرداختن به آنها سربازمي زنيم .
باتوجه به مقدمه اي كه گفته شد ،گرچه دراين كه قصه هاي مثنوي بكلي درحيطه انواع قديم داستان مي گنجند شكي نيست لكن ضروري هم درتعيين نوع ادبي اين قصه ها ديده نمي شود. با وجود اين مي بينيم كه درخود مثنوي داستانها ، اغلب با دوعنوان ‹‹ قصه ›› و‹‹ حكايت›› نقل مي شود [5]. مولوي درعناوين داستانها نظم خاصي را رعايت نمي كند [6]؛ گاه داستانهاي بلند را ‹‹ قصه ›› ناميده (مانند دفتراول ص178، دفتر دوم ص 347، دفترسوم ص 478، دفترچهارم ص645دفترپنجم ص 862، دفترششم ص1136 و … )وداستانهاي كوتاه را ‹‹ حكايت ›› مي خواند (مانند دفتر اول ص 140 ، دفتر دوم ص343، دفتر سوم ص618، دفترچهارم ص628، دفتر پنجم ص 826، دفتر ششم ص 1180و … )وگاه بعكس ، داستانها ي بلند راحكايت ناميده (مانند دفتر اول ص 193، دفتر دوم ص 337، دفتر چهارم ص 650، دفترپنجم ص 848، دفترششم ص 1171و … )وداستانهاي كوتاه را قصه مي خواند (مانند دفتر اول ص 171، دفتر دوم ص350، دفترسوم ص532، دفترچهارم ص 650، دفتر پنجم ص 896، دفترششم ص 1187و…)از سوي ديگر ، درجايي مي بينيم كه داستاني راباعنواني چون ‹‹قصه ›› آغازكرده ، درادامه ا زآن به ‹‹ حكايت ›› ياد مي كند (مانند دفترسوم صص 474و475، 387و390).
بدين ترتيب آشفتگي عناوين قصه ، حكايت ، تمثيل ، مثل داستان درقصه هاي مثنوي بيانگرترادف ويكساني اين انواع داستاني درزبان مولانا، مثنوي اوودرنگاهي وسيعتر ادببات داستاني گذشته ايران زمين است .
2- 1 روايت قصه درعنوان :
ازويژگيهاي روايت درادبيات داستاني گذشته ايران ، دخول عناويني است برسرقصه ها يا اپيزود (Episode) هاي مختلف قصه كه پيش از روايت قصه ، ماوقع آن را بازگومي كند . اين ويژگي بطوركاملا مشهود درمثنوي نيز به چشك مي خورد ؛ شاعرقبل از روايت داستان ، تمام يا بخش اعظم قصه (مثملبه )رادرعنوان شرح مي دهد . بنگريد يك مورد را :
‹‹حكايت آن درويشي كي درهري غلامان آراسته عميدخراسان را ديد وبراسپان تازي وقباهاي زربفت وكلاههاي مغرق وغير آن . پرسيد كي : اينها كدام اميرانند وچه شاهانند؟ گفتند اوراكي : اينان اميران نيستند ، اينها غلامات عميد خراسان اند .روي به آسمان كرد كي : اي خدا! غلام پروردن از عميد بياموز . آنجا مستوفي راعميد گويند .››[7]وسپس خود قصه آورده شده است .
بطوركلي اين شيوه عملكرد درادبيات داستاني قديم ما وازجمله مثنوي، گويان اين واقعيت است كه درادبيات گذشته ما به داستان بعنوان يك ادب مستقل وهنرمندانه –آنگونه كه امروزمطرح است – نمي نگريسته اند .نويسندگان وشاعران گذشته ما ،اغلب به مقاصدي خاص چون بيان احتجاجات عرفاني ،فلسفي ، اخلاقي و… توجه داشته اند . بي شك بكارگيري قصه ، تمثيل وداستان كارايشان را دربرابراين گونه احتجاجات ساده ترومؤثرتر مي ساخته است وبدين ترتيب ،قصه وداستان تنها ابزاري جهت تبيين وايضاح دررنمايه عقلاني ودروني اينگونه مفاهيم به شمار مي رفته است وبدين ترتيب دربسياري موارد بيان مفاهيم عرفاني يا فلسفي جزبابكارگيري قصه وتمثيل ميسرنيست آنگونه كه درمنطق الطير وبرخي آثار ديگر عطاروسپس درمثنوي مولوي شاهد هستيم .گويي مولوي با روايت قصه درعنوان ، خواننده را از محتواي داستانن مي آگاهاند تا درطول داستان انديشه اورا از شكل ظاهر قصه منحرف كرده ، متوجه مقصود اصل ودرونمايه معنويت قصه گرداند .
2- كيفيت شامل درقصه هاي بلندمثنوي :
درميان حكايات مثنوي به قصه هايي برمي خوريم كه طولاني تر از برخي ديگر است ، مولوي دراين گونه قصه ها شايد بدين سبب كه درازي قصه ها باعث ملال خواننده نگردد (شيوه معهود ديگرقصه سرايان ادب كلاسيك داستاني ما ) ازتمثيلهاي تو درتو وساختار داستانواره اي (Episodic)بهره مي گيرد . طبيعتا اين گونه دستانواره ها هم از ملال خواننده مي كاهد وهم در درك بهترقصه ياريگر خواننده است (مانند حكايت پادشاه وكنيزك دفتر اول بيتهاي 245-36 حكايت طوطي وبازرگان دفتر اول بيتهاي 1912- 1547، قصه شيروخرگوش بيتهاي 1201-900 و …).
ازسوي ديگر اين گونه تمثيلهاي تودرتو درخلال قصه هاي بلند، گاه داستان را به طناب كشانده به حدي كه جريان قصه را درذهن خواننده به خلل مي افكند وبعبارتي ديگر رشته داستان درذهن خواننده ازهم مي گسلد ؛ مثال را ، قصه پيرچنگي كه از مشاهير قصص مثنويست ازاين ضعف برخورداراست .قصه با بيت شماره 1913بمطلع آغازمي گردد .به درازا كشاندن اين قصه ونيز وجود داستانواره هاي گوناگون ،قصه را به طناب كشانده وحتي قصه اصلي را درذهن خواننده پايان يافته جلوه گرمي سازد .
آن شنيدستي كه درعهد عر
بود چنگي مطربي باكروفر
بطوريكه درادامه خود مولانا بناچار برسربيت 2072عنوان ‹‹ بقيه قصه پيرچنگي وبيان مخلص آن ›› را مي آورد واين موضوع حاكي از آن است كه حتي خود شاعرنيز برمطنب گشتن قصه معترف است .همين گونه است قصه پيامبر(ص) وزيد (بيت 3500 دفتر اول) كه پس ازطولاني شدن وپشت سرگذاشتن يك داستانواره ، قبل از بيت 3668 به اين عنوان برمي خوريم :‹‹ بازگشتن به حكايت زيد›› .(نيزنك قصه مسجد عاشق كش ، بيتهاي 4212دفتر اول ).
3-عناصر داستاني :
بطوركلي درحوزه هنر وقتي به يك نقاشي يا شيردرداستان وياهراثرهنري ديگر برمي خوريم ،آنچه كليت اين آثار را براي ما مطلوب ، دلپسند وزيبا جلوه گر مي سازد ، درواقع همان جزئيت منسجم وحساب شده آنهاست كه درتاروپود آنهاتنيده شده است ؛ جزئيتي كه گاه بسختي قابل تشخيص است اما هست داستان –چه نو وچه كهن – اثريست هنري كه انسجام خود را از عناصر ترتيب يافته درخود برگرفته است .
بدين معني ، نمي توان هيچ داستاني را بي عناصر تشكيل دهنده اش متصوردانست . البته داستان يا داستانهايي هستند كه باعناصر قايل شده منتقدين ،همخواني مطلق ندارد – چنانكه بسياري ا زداستانهاي كهن از جمله بسيار ازقصه هاي مثنوي چنين است – اما اين بدين معني نيست كه اين داستانها از عناصر تشكيل دهنده خالي اند . اگر عنصري يافت نمي شود ، عنصري ديگر جاي آنراگرفته است وآنرا جبران مي كند؛ براي مثال درميان قصه هاي مثنوي گرچه برخي عناصر قايل شده منتقدين جديد را نمي توانيم به وضوح مشاهده كنيم چنانكه عنصرصحنه ،زمان ومكان ، لحن وزبان را ، لكن عناصر خاص ديگري كه اختصاصا درقصه هاي مثنوي ونظيره هاي آن يافت مي شود ، جبران كننده آن كمبود هست .
قص هاي مثنوي ،اغلب از نظر موضوع قصه هاي تمثيلي هستند . سبك پرداخت قصه ها ، سبك كهنه قبل از قرن هفتم است بطوريكه كهنگي زبان اين قصه ها درديگر آثار خود مولانا نيست .وزن شعري خاص اين قصه ها ( ) ، كهنگي واژگاني وزباني ، بي پيرايگي لفظي ومعنايي ، كاربرد ويژگيهاي زباني كهن ازجمله اماله ، معدوله ، ياي مجهول و … ، نوع ادبي قصه ها ( غنا – درقالب مثنوي ) تجلي مفاهيم عرفاني ،عشقگرايي ( عقلگرايي ) و… ازجمله ويژگيهايي است كه سبك قصه هاي مثنوي را به شكل سبك شخصي مطرح ساخته است . تقريبا درونمايه تمام قصه ها ،اخلاقي ،عرفاني وتعليمي است . عنصر زمان ومكان درعمده قصه ها مبهم است وجز درچند مورد، صحنه اغلب نامرئي قصه ها ازنظرزماني روشن نمي گردد لكن فضا ورنگ اغلب قصه ها درشكل عرفاني قويست. لحن بيروني شخصيتهاي قصه رعايت نمي شود اما قصه ها ازنظرلحن دروني (منطق حاكم برگفتار وگزينش خاص واژگان درزبان شخصيتهاي داستاني ) قوت دارد وهمچنين است لحن خود سخن پرداز دررعايت فاصله باشخصيتها وخواننده كه دراغلب قصه ها ، زاويه داناي كل يعني سوم شخص است وهمين موضوع عاملي است براين كه حقيقت مانندي اثر كاهش يابد لكن بسياري عواملي ديگر چون رعايت منطق گفتار درزبان شخصيتها ، روايت برخي ازقصه ها اززبان بزرگان دين ومشاهير علماء واستفاده ازشخصيتهاي تاريخي دربرخي قصه ها از جمله عواملي است كه حقيقت مانندي اثرراقوت مي بخشد . شخصيتهاي مطرح درقصه ها يا اغلب معرفه وشناخته خواننده هستند ( مانند دفتر سوم ، بيت 3700)ويا اگر چنين نباشد بصورت اسم نكره (بمنظور تأكيد برمحتواي قصه ) مي آيند ( مانند دفتر سوم ،بيتهاي 3494و 4750). گاه شخصيتهاي داستاني بوسيله ‹‹ آن ›› يا ‹‹ اين ›› اشاره معرفه جلوه مي كنند ولي درواقع ناشناخته ونكرده اند :
قصه كوته كن براي آن غلام
كه سوي شه برنوشتست اوپيام …
(دفتر چهارم ، بيت 1562)
(نيز نك دفتر چهارم ، بيتهاي 2245 و2341و… )درذيل ، ازميان عناصر داستاني قصه هاي مثنوي عنصر ‹‹ پيرنگ ›› را تحت عنوان مجزايي پي مي گيريم
3- 1 پيرنگ قصه هاي مثنوي :
پيرنگ (Plot)يا طرح ،ساختمان ، شالوده واسكلت بندي اصل داستان است كه بصورت الگويي منسجم ، داستان را ازآغاز تا پايان همراهي مي كند [8] . براي Plot معادلهاي بسيار آورده اند ؛ ابوبشر متي ، آنرا به ‹‹ الخرافه ›› ابن سينا به ‹‹ الخرافه ››و‹‹ المثل ››، ابن رشد به ‹‹ العقل الخرافي ››مرحوم زرين كوب به ‹‹ افسانه هاي مضمون ›› ، دكتر شفيعي كدكني به ‹‹ پيرنگ ››[9] وديگران به طرح ، الگو وتوطئه وهسته داستان ترجمه كرده اند . پيرنگ خواننده را به جستجوي چرايي اعمال داستاني وا مي دارد .
اغلب دربحث درباره پيرنگ داستانها، دوديدگاه مورد توجه است ؛ نخست بررسي روابط علت ومعلولي اجزاي داستان وديگر ، تبيين ساختارپيرنگي داستان ، مولوي درقصه هاي مثنوي حتي دراحتياجات عرفاني نيز روابط عادي ومعلولي اجزاي قصه را رعايت مي كند [10].لكن از سوي ديگر گاهي اتفاق مي افتد كه اين تناسب علت ومعلولي داستان رعايت نمي شود ؛ درقصه پادشاه وكنيزك اين عدم تناسب ه چشم مي خورد .دراين داستان هردارويي كه براي كنيزك بيمار تجويز مي شود چون خواست خدا درآن نيست نه تنها اثرنمي كند بلكه تأثير منفي نيز دارد :
از قضا سركنگبين صفرانمود
روغن بادام خشكي مي فزود
از قبض شد اطلاق رفت
آب آتش رامددشد همچو نفت
(دفتر اول بيتهاي 53و54)
والبته اين عدم تناسب علت ومعلولي درقصه هاي عرفاني نه تنها عجب نيست بلكه مطلوب نيز مي نمايد .
3-ساختار پيرنگي قصه هاي مثنوي :
ساختارپيرنگي قصه هاي مثنوي راتحت دوعنوان ساختاركلي قصه ها وساختار جزئي قصه ها به بررسي مي نشينيم . ساختار كلي اغلب قصه هاي مثنوي را مي توان درساختار اپيزوديك (Episodic)خلاصه كرد بدين ترتيب كه قصه ها اغلب از داستانواره هاي تودرتوي ديگر تشكيل شده اند ؛ قصه اصلي همچنان درميانه است كه حكايتي ديگر به ميان مي آيد وچون حكايت پايان يافت ، ادامه قصه پي گيري مي شود. اين ساختار اپيزوديك را دربسياري ديگر از داستانهاي كهن ادب فارسي نيز شاهد هستيم چنانكه دركليله ودمنه ، مرزبان نامه ، سند بادنامه وحتي شاهنامه فردوسي . لكن آنچه ضعف شيوه كاربردي اين ساختار درمثنوي به شمار مي آيد ،گسسته نمايي وسخت پيوندي اپيزودهاي مياني قصه اصلي است ؛ اغلب حكايات مياني ، آن ظريف پيوندي واتصال انفكاك ناپذير را – آنچنان كه دراثري چون شاهنامه هست – ندارد ، بطوري كه گاه اطناب يا ناسازگاري اپيزودهاي مياني باعث فراموش شدن رشته اصلي داستان ؛ يعني قصه اصلي ، مي شود . اين موضوع را گاه خود مولوي نيز درك كرده است چنانكه پس از پايان يافتن برخي اپيزودهاي مياني ، عنوان ‹‹ بقيه قصه … ››را آورده است [11].
ساختار جزي قصه هاي مثنوي بصورت ساختار تمثيلي جلوه گر مي شود ؛دراين گونه قصه ها ذكر ممثلبه ازجهت تبيين وتفسير ممثل است وبدين ترتيب ، گاه ذكر ممثل ، مجمل صورت مي پذيرد وگاه بتفضيل آورده مي شود . تقريبا تمامي قص هاي مثنوي از اين ساختار پيروي مي كنند .
3-1-1-نظري برشباهت ساختاري قصه هاي مثنوي بابرخي داستانهاي ديگر ادبيات كلاسيك داستاني :
دربرخي قصه هاي مثنوي ، چه درساختاركلي وچه درساختار جزيي، شباهتهايي بابرخي قصه هاي ديگر ادب كهن پارسي از جمله داستانهاي كليله ودمنه ،مرزبان نامه ونظيره هاي آندوديده مي شود دراين باره فراموش نكنيم كه هر سه اثر مربوط به قرنهاي 6و7 مي باشند . نخست آنكه درميان قص هاي مثنوي به انبوهي از قصه هايي برمي خوريم كه درساختار جزيي ار تمثيل حيواني (Fable)سود ديده مي شود [12].دوديگر آنكه ساختار كلي قصه هاي مثنوي نيز همچون قصه هاي كليله ودمنه ونظيره ههاي آن ، داستانواره اي يا اپيزوديك (Episodic)است .مزيد برعلت ساختار گسسته نما وسخت پيوند اپيزودهاي هر دو اثر درخلال ساختمان قصه اصلي است . باوجود اين ، تفاوتهاي معنايي وحتي برخي تفاوتهاي ساختاري وصوري قصه هاي مثنيووقصه هاي كليله ودمنه ،گاه بحدي بنيادي وعميق است كه شباهتهاي ساختاري كمتر به چشم مي آيد ويا اصلا ديده نمي شود .