ارسالل کننده: احمدالله احماد
انسان شناسى فمينيستى در سال هاى دهه ۱۹۷۰ و ،۱۹۸۰ به صورتى موازى با حركت عمومى فمينيستى در جنبش زنان ، به ويژه فمينيسم آمريكايى شكل گرفت. اما اين شاخه در انسان شناسى داراى پيشينه اى طولانى بود كه به اواخر قرن نوزده مى رسيد و به فردريش انگلس و كتاب او «منشاء خانواده، مالكيت خصوصى و دولت» (۱۸۸۴) استناد مى كرد. در اين كتاب بود كه نخستين عناصر براى شكل گيرى نوعى مطالبات زنانه دربرابر «ستم جنسى» عرضه شدند، ستمى كه به باور انگلس قدم نخست براى آغاز شدن «ستم طبقاتى» به شمار مى آمد (نگاه كنيد به تكه هاى ،۷ ۱۶ و ۳۱). به همين دليل نيز نخستين انسان شناسان فمينيست تا اندازه زيادى زير نفوذ ماركسيسم بودند. اما اين نفوذ در نيمه دوم قرن بيستم بيشتر جاى خود را به نفوذپذيرى از حركت عمومى فمينيسم جهانى داد و انسان شناسان تلاش كردند در مبارزات زنان براى احقاق حقوق خود شركت كنند و از حق زنان در برخوردارى از هويتى خاص خويش و به بيان درآوردن و شكوفا كردن آن دفاع كنند.
حضور گستردة زنان در انسان شناسى، كه خود پديده اى قابل تامل و تقريبا جهان شمول است، سبب شد كه آن ها بتوانند مفهوم جوامع انسانى را از ديدگاه صرفا مردانه اى كه نسبت به آن وجود داشت خارج كنند و «انسان بودگى» را در آن واحد به مثابه «زن بودگى» و «مردبودگى» تعريف كنند. با اين وصف از سال هاى ميانى دهه ،۱۹۸۰ انسان شناسان رفته رفته خود را از حركت عمومى فمينيستى جدا كرده و شروع به شكل دادن به نوعى انسان شناسى جنسيت كردند كه امروز به شاخه اصلى در اين زمينه تبديل شده است. در اين شاخه همچون سابق تلاش بر آن نيست كه «زن بودگى» محور اساسى نزديك شدن به جوامع انسانى تلقى شود و تلاش بيشتر بر آن است كه اصل «رابطه» جنسيتى و تقابل ها و همسازى هاى ميان هويت هاى جنسيتى مورد مطالعه قرار بگيرد. از اين گذشته موضوع بسيار پراهميت ديگر رابطه ميان هويت جنسيتى با ساير هويت هاى فرهنگى است كه دنياى مدرن دائماً بر شمار و تراكم آن ها مى افزايد. بنابراين انسان شناسان هر چه بيش از پيش اين نكته را كه مى توان از نوع يكسان و همگنى از «زن بودگى» و يا «مرد بودگى» سخن گفت به زير سئوال مى برند و اين هويت ها را ناچار به تبعيت از هويت هاى فرهنگى پيرامونى آن ها مى دانند كه سبب پديد آمدن انواع گوناگون «خاص گرايى»هاى فرهنگى مى شود.
بنابراين دو بحث اساسى در رابطه با جنسيت مطرح مى شود: نخست بحث رابطه ميان «خاص بودگى» (يا نسبيت فرهنگى) و «جهانشمولى» و ديگر بحث نسبت ميان هويت جنسيتى و هويت هاى موسوم به «اقليتى.»
در بحث نخست موضوع بر سر آن است كه آيا بايد دستاوردهاى عمومى انسانيت ( به ويژه ساختارهاى ناشى از روشنگرى و حقوق بشر ) را به كل فرهنگ ها تعميم داد و بر اساس آن روابط ميان جنسيت ها را تنظيم و اصلاح كرد و اولويت را به انطباق يافتن با اين حقوق داد و يا برعكس بايد اين حق و امتياز را براى فرهنگ هاى انسانى قائل شد كه بتوانند اين گونه از روابط را شامل «استثنا هاى فرهنگى» بدانند؟ و در بحث دوم موضوع آن است كه آيا موقعيت زنان را در جوامع انسانى كنونى كه تقريبا تمامى آن ها از ساختارهاى پدرسالارانه تبعيت مى كنند مى توان با موقعيت هاى «اقليت هاى فرهنگى» مشابه دانست و راهكارهاى ويژه اى براى دفاع از آن ها در نظر گرفت؟
پاسخ به اين پرسش ها را نمى توان به صورت يك بعدى و قطعى داد، به ويژه اگر ما خود را در موقعيت انسان شناس قرار دهيم. «نسبى گرايى فرهنگى» اصلى در آن واحد اخلاقى و هستى شناختى براى انسان شناسان به شمار مى آيد، اما انسان شناسان در عين حال بهتر از هر كسى نسبت به سوء استفاده هاى ناشى از مفهوم مبهم«استثناء فرهنگى» به ويژه در زمينه حقوق بشر نيز آگاهى دارند. از طرف ديگر، در زمينه رابطه حقوق زنان و حقوق اقليت ها نيز ، در شرايط پيچيده كنونى، همه چيز بستگى به موقعيت هاى زمانى _ مكانى واقعى در جوامع مورد مطالعه دارد. براى نمونه در برخى از كشورهاى در حال توسعه با پيشينه هاى تاريخى _ دينى و فرهنگى خاص نظير كشور خود ما (و يا اكثر كشورهاى عرب) مشكل به نظر مى رسد كه بدون استفاده از راهكارهاى موسوم به «تبعيض مثبت» ( كه در آينده باز هم به آن خواهيم پرداخت) يعنى اولويت دادن به زنان در برخى از زمينه ها، بتوان موقعيت آن ها را در كوتاه يا ميان مدت تغيير داد. اليزابت بدنتر (Elisabeth Badinter)، فيلسوف و تاريخ دان فرانسوى شهرت گسترده خود را مديون رويكرد خاصى است كه به موضوع جنسيت و هويت ها و نقش هاى جنسيتى دارد. او در آثار متعدد خود همچون «به اضافه عشق: تاريخ عشق مادرى از قرن دوازدهم تا قرن بيستم» (۱۹۸۰) كه در آن مفهوم فطرت مادرى را به زير سئوال برد، ، «اميلى، اميلى: جاه طلبى فمينيستى در قرن هجدهم» و «XY. هويت مردانه» (۱۹۹۲) ، كاملا مى پذيرد كه هويت جنسيتى چيزى فراتر از موقعيت هاى بيولوژيك است كه در قالب نقش جنسيتى شكل مى گيرند. آخرين كتاب بدنتر با عنوان «بيراهه» (۲۰۰۳) كه سال گذشته منتشر شد جنجال بزرگى در محافل فمينيست بر پا كرد .
بدنتر در اين كتاب با پشت كردن به گذشته فمينيستى خود، اين محافل و به ويژه فمينيسم آمريكايى را به شدت به انتقاد كشيده و آنها را متهم به «سطحى نگرى هاى ضد مرد» ، «مظلوم نمايى هاى آگاهانه» و عدم توجه به تحول روابط ميان جنسيت ها كرد. بدنتر در كنار يك حقوق دان، مارسلا لاكوب و يك جمعيت شناس هروه لوبرا ، نتايج يك پژوهش گسترده درباره خشونت عليه زنان در فرانسه (Enveff) را كه در سال ۲۰۰۰ منتشر شده و گوياى وجود گسترده پدرسالارى خشونت آميز عليه زنان در فرانسه است، به زير سئوال برده است.
ارسال کننده: احمد الله احمد