در چند کیلومتری شهر:
وقتی کوچه های خلوت اش را سرک میکشی و لای درختان سر به فلک کشیده اش گم میشوی و زمین ها پهناور و بی انتهایش تا ناکجاها همراهی ات میکنند، وقتی خنده های بلند بچه های ژولیده مو و پا برهنه ی که از کنارت میگذرند و چشمان حیرت زده یی دختربچه ی که با این صدا خودش را پشت دیوار قایم میکند، را می بینی، یاد خبرهای که همیشه ازش متنفری می افتی، یاد کودکی که ربوده شده یا کودک که هنوز بزرگ نشده، زنده گی دردش داده بود.
به اطرافت نگاه میکنی، از دیوار های فروریخته، نمای همه یی حویلی های اطراف به وضوح دیده میشود. دیوارهای کوتاه که برای بسیاری ها زندان های بزرگی اند؛ هیچ صدایی به گوش نمیرسد، حس میکنی زنده گی درین جا مرده است. فقظ می ایستی و به روبرو خیره میشوی، به جمعی از دخترهای کوچک که به سوی تو می آیند، نزدیک ت که میرسند به رویت خیره میمانند و تو در نگاه های پریشان شان دنبال چیزی میگردی که برای همه یی اطفال آرزو داری .
وقتی برویشان میخندی، احساس امنیت میکنند، نزدیکتر میشوند و با نگاه های کنجکاوانه شان وسایل ات را از نظر میگذرانند و بعد در بین خودشان چیزهای میگویند و دنبالت می آیند. دلت میگیرد و می پرسی؛ درس که میخوانین؟ میگویند: تا صنف سوم که رفتیم ولی بعد که بزرگ شدیم، نشد. چون باید کار میکردیم، پدر و مادر ما اینطور میگفتند.
بعد مایوسانه میخندند و میگویند: اگر درس میخواندیم حالا مثل شما بودیم نه؟! نمیگذاری اشک چشمانت را ببینند، برایشان میگویی: هنوز که فرصت دارید دوباره شروع کنید. میگویند: حالا که بزرگ شدیم بابا نمیماند. نمیتوانی برایش حرف بیاوری چون آنقدر زنده گی بزرگ شان کرده که جایی برای پند دادن نمی بینی.
همینطور پیش میروی، در عمق قریه گم میشوی هیچ صدایی جز صدایی پاهای کودکان که دنبالت میکنند، را نمیشنوی. دوباره از آنها می پرسی چرا اینقدر خاموشی است؟!
همه میخندند و چیزی نمیگویند.
به خانه ها سرک میکشی، با دنیایی از تجربه های تلخ مواجه میشوی.
زنی برای اینکه گوشزدش میکنی که تو حق خیلی چیزهای بهتر از روزمره گی های شاقه را داری ریشخندت میکند، می بینی که به زبان دیگری دروغگو خطابت میکند، در خودت می شکنی به نگاه های خاموش شان که زنده گی برایشان فقط نفس گرفتن شده است، مینگری، به عینه می بینی که زنده گی در آنها مرده است.
برویشان لبخند میزنی و به ریشه های این فاجعه فکر میکنی، به شعارهای آزادی خواهی و زن بودن ات، به مبارزهی که باید محکم پایش بایستی.
و با خودت زمزمه میکنی؛ خواهرم من و تو خیلی مقدس تر ازین ها هستیم که میدانیم.
می پرسی: مادر بزرگ! چند نفر در خانه هستید؟! برویت خیره میشود… دو، من و عروسم؛ تکرار میکنی فقط همین دو نفر، میگوید بلی!
ناخودآگاه چشمت به پنجره عقب مادر بزرگ می افتد، دختر جوانی پشت اش ایستاده و به حرف های شما گوش میدهد، سرخشم می آیی و میگویی: مادر بزرگ دختر جوان تان ره به حساب نمیارین؟!
میخندد و میگوید: هااا دختر که حساب ندارد.
بغض ات میترکد و از در بیرون میشوی و چشمان آن دختر را به خاطر می سپاری … برای همه یی غرورت متاسف میشوی و به کسانی که با تو هستند میگویی: چقدر بیچاره هستم!
به خانه یی که فرق میان دیوار و در نیست وارد میشوی ، می بینی چند خانم جوان دورهم گرد آمدند و برای سال نو دیگدان هایشان را دوباره سازی میکنند و چند تن دیگر بروی بام چیزی شبیه گندم یا برنج را با پاهایشان سرک میکشند، وقتی ترا می بینند همه دست از کارهایشان میکشند و منتظر میمانند که حرفت را بگویی، وقتی به پایین دعوت شان میکنی با اکراه خودشان را به تو میرسانند و ازت می پرسند که برای چه آمده یی؟!
توضیح میدهی برای رهنمایی آماده ام، کارت رای دهی دارید، اگر ندارید باید بگیرید؟!
همه به هم نگاه میکنند و بعد یکی از آنها میگوید: نه، اگر هم داشته باشیم به ما اجازه نمیدهند که رای بدهیم. می پرسی چرا؟
یکی از زن ها همانطور که میخندد میگوید من که ده سال از عروسی ام شده سرم چادری را ندیده، یعنی اینکه یک بارهم خسرم اجازه نداده که از همین دیواری که فرقی با در ندارد بیرون بروم، پس خودت فکرکن چطور کارت داشته میتوانم؟
بازهم یک درد دیگر از زن بودن به دردهایت اضافه میشود و میگویی: خاله جان افغانستان است دیگر و بعد از خانه اش بیرون میشوی و پشت حویلی اش می ایستی و بنای حویلی اش را از نظر میگذرانی، حویلی اش چیزی شبیه تپه های سیل برده است، دیوارهایش به اندازه نیم متر هم نمی آید. به زن های این حویلی و این دیوارهای کوتاه فکر میکنی که سالهاست آنها را اسیر خودش کرده است.
خانه دیگر را سرک میکشی، دختر جوان که بیش از 15 سال ندارد در مقابلت ظاهر میشود، چهره اش زرد است و لبانش ترک برداشته اند.
با ناراحتی می پرسی خوب هستی؟! میگوید: خوب هستم ولی عمل شدیم.
در خودت میمیری؛ خوب است، عمل شده است، راه میرود و کار میکند. چه خوب بودنی!!
حکایت، شیون و ناله زنی که فرزندش را در اردوی ملی از دست داده و هر شب برای دیدنش ثانیه شماری میکند، چشمانت را اشک آلود میکند و عکس افسر جوانی که تنها مشوق خواهرش برای رفتن به مکتب بود، احساساتی ات میکند. به عکس نگاه میکنی پسر بچه جوان را می بینی که با اسلحه دست داشته اش برایت میخندد، از هر چه درد و رنج است به ستوه می آیی و جرات نمیتوانی عکس را به مادرش دوباره بدهی.
با جمع دیگری مواجه میشوی که خودشان را اینگونه معرفی میکنند: این عروسم است خانم فلان شهید، فلان دختر خوردم است خانم فلان افسر شهید…
شهید شهید واژه های شهید و چهره های خانم ها تکانت میدهند، به خانم ها نگاه میکنی، بیشتر از سن شان بزرگ شده اند. این ها جنگ های خانمان سوز افغانستان را به یادت می آورند، جنگ های که همه ی چیز افغانستان به ویژه بانوانش را ازشان گرفت.
درین رفتن رفتن ها با چند خانم جوان دیگر در یک خانه مواجه میشوی، یکی خانم بزرگتر و دیگران به ترتیب خانم کوچکتر و هر چه کوچکتر با صلاحیت تر!
دور خودت میچرخی و به این همه حقارت و نادیده گرفتن های جنس ات در خودت میشکنی و به عمق این ماجرا فکر میکنی، به نکات پیدا و پنهان جامعه شناسانه یی این آسیب ها، که جامعه را از سده ها به اینسو پوشانده است و نیاز اساسی به بررسی و راهکارها دارد.
هرقدر که موتر حامل تو، تو را از قریه دورمیکند، به همان اندازه درد و اندوه فراموشی زنان قلبت را میفشارد و بغضت را سنگین تر میکند و فکر تفاوت چند کیلومتر فاصله مکانی با چند صد کیلومتر فاصله فکری حالات را به هم میزند و حاصل اش عزمی میشود که بعد از این به سهم خودت نگذاری عنعنه و بی سوادی باعث فراموشی جنسات شود!
ارسالی: وحیده مهرپور