سرگذشت ملیكه صالح‌بك از بوسنی

ارسالی: سعدیه
اشاره: ملیكه صالح‌بك، نویسندة یوگسلاو اهل بوسنی است كه دكترای خود را از دانشگاه سوربون پاریس گرفته است. او یك عضو فعال و مهم و یك نویسندة چیره‌دست در حزب كمونیست یوگسلاوی سابق بوده كه چیزی در مورد اسلام نمی‌دانسته است،‌ تا اینكه خداوند او را هدایت كرد و در سال 1979م.
خود را از قید عقاید كمونیستی رها نمود و خون تازة اسلام را در رگهایش جاری ساخت. اما او از گزند همسنگران سابقش در امان نماند، به طوری كه كارش به محكمة تفتیش عقاید كشید. او در بین سه میلیون زن در یوگسلاوی سابق از اولین زنانی بود كه حجاب اسلامی شرعی پوشید.

من مبارزه‌ام را با تغییر اسمم شروع كردم به طوری كه اسمم را از ملیكه بگویچ به ملیكه صالح‌‌بك تغییر دادم؛ زیرا كلمة «ویچ» كه به عنوان پسوند اسامی شهروندان انتخاب شده است، از زمان اشغال بوسنی و هرزگوین توسط اتریشیها به مردم بوسنی تحمیل شده است. من با ادبا و اندیشمندان بوسنیایی به رایزنی پرداختم و آنها را از تحریف آشكاری كه در تاریخ خانواده‌های بوسنیایی انجام شده است آگاه كردم. من بعد از تحصیل در مدرسة كلاسیك (مدرسه‌ای كه از نظر تعلیم با بسیاری از دانشكده‌ها و مؤسسه‌های آموزش عالی برابری می‌كرد. لازم به ذكر است این مدرسه در سال 1964م. توسط نظام كمونیستی تعطیل شد.)،‌ به دانشكدة فلسفه و علوم سیاسی پیوستم و سرانجام مدرك دكترایم را از فرانسه گرفتم. در سال 1974م. به عنوان استاد سخنران در دانشكدة فلسفه و همچنین مشاور وزارت فرهنگ در «سارایوو» تعیین شدم. من در محیطی بزرگ شدم كه مروج فرهنگ “پان اروپاییسم”‌ بود. به طوری كه نظام كمونیستی با شستشوی مغزی ملت این روش زندگی را ترویج می‌كرد و كسی كه روش زندگی اروپایی را نمی‌پسندید او را متخلف و یا مرتجع می‌نامیدند. ما در این شیوة زندگی باید مطابق با دستورالعملهای حكومت كمونیستی زندگی می‌كردیم. موضوعی كه حتی با آزادیهای فردی نیز در منافات بود. شاید یكی از علتهایی كه باعث سقوط نظام كمونیستی شد، همین طرز زندگی بود. و این روش زندگی خلاف اصول دموكراسی ـ كه بر اساس گفت‌وگو، بحث و تحقیق و اختلاف‌نظر و تعدد آرا است ـ می‌باشد.
سؤالات بی‌شماری در دوران جوانی به مغزم فشار می‌آورد؛ هر وقت افكاری كه برگرفته از فطرت سلیم انسان بود، بر ذهنم هجوم می‌آورد، سعی می‌كردم آنها را از خودم دور كنم. حتی بعضی مواقع در كتابهایم آنها را به باد مسخره می‌گرفتم. اما هرگز نتوانستم عقلم را بفریبم علی‌الخصوص در مورد اسلام كه خود یك دین فطری است. اسلام همواره به عنوان بزرگترین مخالف، سد راه من می‌گشت. در سال 1979 میلادی به ترجمه‌ای از قرآن كریم دست یافتم، آن موقع بود كه توانستم مسیر حركت زندگیم را مشخص كنم. قرآن همچون یك راهبر عقلم را به پیش می‌برد و اندیشه‌هایی را كه زاییدة فكر فلسفی و تصورات باطنی بود و به صورت كنسرو شده در مورد پیشرفت و تمدن و زندگی انسانها در دانشگاه‌ها فراگرفته بودم، از بین برد. به نظر من هیچ لذتی بالاتر از این نیست كه روح انسان در آرامش باشد. پیشرفت انسان یك امر طبیعی است كه طبق مصالح جامعه به صورت خودكار و در تماس با دیگر جوامع مدنی به دست می‌آید.
در همان سال به لندن مسافرتی داشتم و كتابهای متعددی در مورد اسلام یافتم كه باعث طلوع فجر جدید و تحولی بزرگ در زندگی‌ام گشت. در آن سالها از عراق هم دیداری داشتم و از اینكه می‌دیدم اسلامی زنده و پویا در زندگی مردم در حركت است، باعث حیرتم شده بود. این خود باعث شد كه انقلاب درونی‌ام اسلام را به تمام معنا لمس كند.

جهاد برای نشر فكر اسلامی
در طول این سالها من به نویسند‌ه‌ای چیره‌دست تبدیل شده بودم، به طوری كه هر كاری را آغاز می‌كردم به نحو احسن آن را انجام می‌دادم. این برای همقطاران سابقم گران تمام شد، زیرا دیگر نمی‌توانستند مرا تحمل كنند، به همین خاطر مرا به دادگاه كشاندند. دادگاهی كه همانند دادگاه‌های تفتیش عقاید در قرون وسطی تشكیل شده بود. آنها شش‌ماه بیشتر طاقت نیاوردند و در اقدامی مرا به خاطر حجابم از كار بركنار كردند. تا مدتی نتوانستم كتابهایم را منتشر كنم. 9 ماه بعد و در هنگام نماز فجر هفت نفر به اصطلاح پلیس به خانه‌ام حمله‌ور شدند و مرا دستگیر كردند. آنها نگذاشتند پسرم را كه در آن موقع دوازده‌سال بیشتر نداشت سر و سامان بدهم. من دوسال‌ونیم در زندان‌هایشان بودم و به طرق مختلف شكنجه می‌شدم. در این مدت مرا به سه زندان مختلف انتقال دادند؛ در این مدت تنها قوت قلب من ذكر خدا بود.
بعد از دوسال‌ونیم مرا از زندان آزاد كردند. از مال دنیا فقط پسرم را داشتم، با این حال مأیوس نشدم و فعالیت‌های خود را در زمینة دعوت و ارشاد اسلامی از سر گرفتم. متأسفانه مأمورین كمونیستی هر بار به بهانه‌‌های واهی مرا دستگیر می‌كردند و اما من مقاومت می‌كردم و اجرم را نزد خداوند محاسبه می‌كردم. كار من تا آنجا پیش رفت كه مرا از هرگونه فعالیتی ممنوع كردند. حتی اجازه نداشتم كه سایر خواهران مسلمان یا اقوامم را ببینم. آنها پا را از این هم فراتر نهاده و مرا ممنوع‌‌السفر كردند. در خانه نیز مرا تحت‌نظر گرفتند. آنها می‌خواستند بدین طریق مرا در فقر و تنگدستی نگه ‌دارند تا مرگ را به چشم خود ببینم. اما من تسلیم نشدم. روزی تصمیم گرفتم تا خودم را از این وضعیت نجات دهم. در یكی از میادین اصلی شهر تحصن كردم و از مسئولین حكومتی خواستم یا مشكلم را حل كنند و به من اجازة كار دهند تا بتوانم امرار معاش كنم یا اجازه دهند با گذرنامه از یوگسلاوی مهاجرت كنم. خوشبختانه با انعكاس این موضوع در خارج، عده‌ای از برادران مسلمان در یكی از كشورهای اسلامی مسئلة مرا پیگیری و به من كمك كردند تا گذرنامه‌ام را بگیرم و به كانادا مهاجرت كنم. در كانادا توانستم فعالیت ارشادی خود را از سر بگیرم.

فعالیت‌های تبلیغی در كانادا
من به هیچ حزبی وابسته نبودم، هیچگاه نیز در فكر ایجاد جمعیت‌های فرهنگی و ادبی نبودم، بلكه عقیده داشتم می‌توانم با كتابهایم در صحنه حضور داشته باشم. برنامه‌ای چیده بودم تا هر هفته در خانه‌ام با زنان و دختران دیدار و برایشان سخنرانی داشته باشم. در این دیدارها آنان را با اسلام آشنا می‌كردم. خوشبختانه بسیاری از این طریق مسلمان شدند. به آنها فهماندم كه جدا ساختن اسلام از زندگی مانند جدا ساختن سر از تن می‌باشد. اسلام آمده است تا راهنمای انسان باشد.
اینك تمام سعی و تلاش من این است كه برای آگاهی غیرمسلمانان كتاب بنویسم. در كتاب جدید خود به عنوان “باغی برای همه” ‌سعی كرده‌ام حس خودبرتربینی اروپایی‌ها را به چالش بكشم. نژادپرستی را برایشان تشریح كرده و شعار “نژاد برگزیدة خدا” را باطل اعلام كنم. همچنین مسئلة تثلیث و صلیب را كاملاً مردود شمرده‌ام زیرا كه با عزت و جلال الهی منافات دارد. سخن آخر اینكه به نظر من جامعة غرب همانند زمین مستعدی است كه هر كس مخلصانه و در راه خدا در آن قدم بردارد و دعوت را سرلوحة خویش قرار دهد، می‌تواند به راحتی ثمره‌اش را از این زمین برچیند.
سرگذشت ماری ولد (شُکران وحیده)

تهیه و ترجمه: فرزاد صیفی‌کاران

اسلام، دین ارزش‌ها و شناخت و آگاهی است و همواره با تابش نور فراگیر خویش، قلب‌های پاك در جستجوی حقیقت را، با کششی فوق‌العاده به سوی سعادت سوق می‌دهد.
ماری ولد (شُکران وحیده) در سال 1949م. در یک خانواده کاتولیک شش فرزندی به عنوان پنجمین فرزند در انگلستان به دنیا آمد. او در مدرسه‌ای شبانه‌روزی که توسط راهبان مذهبی اداره می‌شد، به درس خواندن مشغول شد. او داستان زندگی خود را این‌گونه بیان می‌نماید:
طبق رسم خانوادگی ما همه بچه‌ها به مدرسه‌های شبانه‌روزی فرستاده می‌شدند. برادران من به یک مدرسه کاتولیک که توسط راهبان مرد اداره می‌شد، و دختران نیز به مدرسه‌ای که توسط راهبان زن اداره می‌شد، فرستاده شدند. من نیز در سن 8 سالگی به این مدرسه فرستاده شدم. بنابراین من 8 و 9 سالگی‌ام را به دور از خانه و خانواده در مدرسه گذراندم. من در طول این دوران ناراضی و مشکوک بودم، اگر چه این سیستم آموزشی برای برخی افراد موفقیت‌آمیز بود، اما من به گونه تأسف‌آوری ناموفق بودم. من بسیار كم‌سن‌تر از آن بودم که بتوانم نارضایتی خود را بیان کنم و یا اینکه بدانم چرا باید چنین ناراضی و آشفته باشم. این حالت ذهنی برای چندین سال ادامه پیدا کرد، تا اینکه من به دانشگاه رفتم.
بسیاری از افراد جوان تربیت‌شده با این سیستم‌های آموزشی شبانه‌روزی، رویة مذهبی خود را در طی مدت زمان کوتاهی بعد از ترک مدرسه رها می‌کردند، همان‌گونه که من این کار را کردم. چه بسا بعضی از آن افراد هرگز علاقه‌مند به بازگشت به این راه نبودند گرچه در این مورد اخیر وضعیت من با آنها یكی نبود. من در طول مدت روزهای مدرسه‌ام مشتاقانه در همه مراسم عبادی، آوازها و سوگواری‌های غمگینانه که از مراسم قدیمی لاتین بعد از دومین هیأت واتیکان انجام می‌شد، شرکت می‌کردم. آنها نشانه‌های ویژه‌ای از مذهب کاتولیک شامل مراسم سنتی و عبادی بودند.
دهه‌های 1960 و 1970م. سال‌های خوبی برای رشد و یک فراخوان برای فرهنگ جوان جدید بود. در همه کشورهای غربی شمار زیادی از جوانان، فرهنگ و جامعة نسل قدیمی‌تر و روح شیوه‌های دیگر زندگی را طرد می‌کردند، اما بنابر تصورات آرمان‌گرایانه و بی‌تجربگی این مردمان جوان، انرژی آنها در چنین راهی تخلیه می‌شد و آنها بیان آن را در یک موزیک که در آن از گیتار الکتریکی استفاده می‌شد و مُد و اعتراض پیدا کرده بودند. انرژی آنها از طریق کشتن قوة فهم و ادراکشان، با مرتفع ساختن هرگونه مبارزه‌طلبی واقعی با آن سیستم، دستکاری شده بود.
اینها، در پس چشم‌انداز کلی سال‌هایی بود که در ادامه ترک مدرسه من اتفاق افتاد. من برای خودم احساس بدی با جهان داشتم، اگر چه نمی‌توانستم بدانم چرا؟ اما تمامی ارزش‌ها طبق آنچه که اشتباه به نظر می‌رسید، مطرح شده بود. وقتی به زندگی مردم نگاه می‌کردم، زندگی آنها بی‌معنی و بدتر از همیشه به نظر می‌رسید. وقتی به زندگی خودم می‌نگریستم آن نیز بی‌معنی به نظر می‌رسید؛ من باید با آن چکار می‌کردم؟ بنابراین من به آن راه پیوستم و به دنبال جواب می‌گشتم. من شغل‌های متفاوتی داشتم و هرگاه که فرصتی پیش می‌آمد به کشورهای خارجی سفر می‌کردم. این یک نکته مهم است زیرا دید من از جهان بیکران، گسترده می‌شد و من را آگاه می‌ساخت که دنیای دیگری نیز خارج از انگلستان وجود دارد.
موزیک و مُد که برای بسیاری از هم‌عصرانم جذاب بود، برای من پیش‌پاافتاده به نظر می‌رسید و من جوابهایم را در یک سطح اساسی جستجو می‌کردم. در آن زمان من در لندن زندگی می‌کردم و مردمان را که بودایی، صوفی و اعضای همه جور مذهب و گروههای سیاسی‌ای بودند، می‌شناختم. اما اگر چه من می‌خواستم و سعی می‌کردم به طوری که بتوانم با آنها رابطه داشته باشم، اما هرگز نتوانستم با هیچ یک از آنها هم‌فكر شوم. هیچ یک از این باورها و ایدئولوژی‌ها پاسخگوی نیازهای من نبود، هر چند که آنها من را برای جستجوی مفاهیمی برای زندگی که من جوابی برای آنها نداشتم كمك می‌کرد.
همانطور که روزها و ماهها و سالها می‌گذشت، زندگی بیشتر و بیشتر برای من مشکل می‌شد. من مغایرت‌ها و تناقض‌هایی را در درون خودم و دربارة خودم و آن چه می‌دیدم، تصور می‌کردم و این ذهن من را با تاریک‌ترین بدبینی‌ها پر می‌کرد. هیچ نکته‌ای در هیچ چیز وجود نداشت، هیچ چیز معنایی نداشت، هر چیزی به چیز دیگری و به من حمله می کرد. اگر جهان با یک انفجار بزرگ شروع شده است پس به نظر می‌رسد که به زودی به همان صورت پایان می‌یابد. ذهنم خیلی منفی‌گرا شد، من به سختی چنین چیزهایی را می‌توانستم تحمل کنم. من دوست داشتم شبیه كوه و صحرا و درختان و آسمان باشم، زیرا آنها خیلی بی‌موضوع به نظر می‌رسیدند. چرا آنها آنجا بودند؟ چرا آنها رشد می‌کنند و تغییر می‌کنند و می‌میرند؟ چرا من آنها را دوست دارم؟ بدون فهمیدن آن، من داخل یک چاه تاریک افتاده بودم که راهی برای رهایی من وجود نداشت. شاید بدتر از همه آن بود که افرادی که من با آنها کار می‌کردم و آن وقت آنها در دانشگاه بودند، بی‌توجه به شرایط مقتضی به نظر می‌رسیدند. در چه نوع جامعه‌ای ما زندگی می‌کنیم، به چه سبب آن نادرست بود، چگونه از روی زیرکی هر کس را فریب داده و با مهارت این کار را انجام داده بود، برانگیزنده حرص و حیوانیتش و گیج کردن آنها با راحتی‌ها و تمدن. و چگونه خصوصاً آن افرادی را که خودشان را روشنفکر می‌دانند و فکر می‌کنند كه در بی‌عدالتی‌ها اعتراض می‌کنند و به شیوه‌های دیگری زندگی می‌کنند، فریب می‌دهد.
بالاخره من در دانشگاه «دورهام» قبول شدم و در رشته «خاورشناسی» تحصیل کردم. من در دانشگاه دوستان مسلمانی پیدا کردم و از طریق آنها قسمت‌هایی از ترجمة انگلیسی «رسائل نور» (تفسیر آیات قرآن نوشته بدیع‌الزمان سعید نورسی) را دریافت و مطالعه نمودم. وقتی من مطالعة ترجمة انگلیسی رسائل نور را شروع کردم اطلاعی درباره آنها نداشتم. من در دانشگاه کتابهای دیگری را که دربارة اسلام توسط شرق‌شناسان نوشته شده است را نیز خواندم و به صحبتهایی که در مورد جنبه‌های مختلف آن شده بود توجه کردم. اما این کتابها کاملاً مختلف بودند و من مفاهیمی در ذهنم برای شرح دادن آنها نداشتم. با وجود این بعضی چیزها در ذهن من وجود داشت که رسائل نور می‌توانست به آن پاسخ دهد و من را تغذیه کند. من نشستم و رساله‌های نور را خواندم. خدای قادر مطلق من را هدایت كرد تا مسلمان بشوم. دوستان مسلمان من در دانشگاه با صبوری به من کمک می‌کردند و من را حمایت می‌کردند تا من شروع کنم به بالا آمدن از آن حفرة تاریک. از آن زمان ما بحث‌های منظمی را شروع کردیم و طول سه سال ترجمه‌های رسائل نور را به صورت گروهی با هم مطالعه کردیم. آن سالها جهان چه خوش‌آهنگ و پرمعنا و چه زیبا بود. در طول این مدت ما یک زبان کاملاً جدید را یاد گرفتیم یعنی زبان قرآن را. بدیع‌الزمان سعید نورسی ایمان خالص را در رسائل نور آموزش می‌دهد. او ثابت می‌کند که جهان چیست، طبیعت چیست، ما چیستیم. او ثابت می‌کند که چگونه دین اسلام کامل است، چگونه اسلام درک انسان و همه هوش ذهنیش را احاطه می‌كند و همه جنبه‌های جهان را توضیح می‌دهد. چگونه چشم‌ها و ادراک‌ها را از چیزهای مادی به آن چه در پشت آنها قرار دارد باز می‌کند، از این جهان تا بعد از آن، از وجود تا آفریدگار مهربان و حکیم آن.
بالاخره من در سال 1982م. در دانشگاه دورهام در حال گذراندن دوره دکترا مسلمان شدم و نام «شُکران وحیده» را برای خود انتخاب کردم و در سال 1985م. در استانبول تركیه اقامت گزیدم و مطالعه‌ام را بر روی رسائل نور متمركز کردم. من در ابتدا رسائل را کلمه به کلمه به وسیله لغت‌نامه ترجمه می‌کردم و می‌خواندم و از این کار بسیار لذت می‌بردم. بعدها با «محمد فیرنسکی» که یکی از طلاب بدیع الزمان بود ازدواج کردم.
یکی از خبرنگارانی که برای مصاحبه به پیش خانم وحیده رفته بوده است، اینگونه بیان می‌کند که نه در ظاهر لباس پوشیدن و نه در دکوراسیون خانه وی، چیزی از اصالت انگلیسی بودنش نمایان نبود و زندگی شخصی او بر اساس خدمت به خلق پایه‌ریزی شده بود.
خانم وحیده زبان ترکی را در هنگام خواندن رسائل یاد گرفت و همچنین در دانشگاه نیز زبان فارسی، ترکی و عربی را خواند. وی در سن 28 سالگی با رسائل نور آشنا شده بود و در ماه رمضان همراه با کنجکاوی که نسبت به اسلام داشت، به همراه دوستانش روزه گرفت، در حالی که هنوز مسلمان نشده بود و بعد در اواخر ماه رمضان نماز خواندن را شروع کرد. یکی از دوستانش مطالبی از قبیل چگونگی وضو گرفتن و نماز خواندن را به او داد. او در همان سال مسلمان شد و به خواندن رسائل نور ادامه داد و به گفته خود او خواندن رسائل برای او بسیار نشاط‌آور بود و برای خواندن آنها و فهم بهتر آنها خود او با لغت‌نامه آنها را کلمه به کلمه ترجمه می‌کرد. او در مورد واکنش خانواده‌اش پس از گرویدن به دین اسلام این گونه توضیح می‌دهد: پدر و مادرم به امید اینکه من دین اسلام را رها خواهم کرد به من زیاد فشار نمی‌آوردند. من 31،32 سال داشتم و آنها زیاد با من کاری نداشتند. به طور کلی در انگلیس در این گونه مواقع زیاد واکنش نشان نمی‌دهند.
خانم وحیده بعد از مشرف شدن به دین اسلام، به ترجمة کتاب‌ها و رسائل بدیع‌الزمان سعید نورسی مشغول شد، و اکثر آنها را به زبان انگلیسی برگرداند و همچنین چندین کتاب در رابطه با زندگی بدیع‌الزمان و اسلام نوشت که به زبان‌های مختلفی ترجمه شده‌اند.
این خود گونه‌ای از حقیقت و الطاف قرآن می‌باشد، که آشکارا حقایق را در تمامی ادوار تاریخ برای نسلهای مختلف بشر روشن می‌سازد. خانم وحیده نیز یکی از بسیار افرادی است که مجذوب حقیقت قرآن و اسلام گشته‌اند. امید که همة خادمان این کتاب مقدس همچون استاد بدیع‌الزمان سعید نورسی حقایق و مفاهیم قرآن را به شیوه‌ای صحیح به جهانیان معرفی نمایند تا حق و حقیقت برای همگان آشکار شود و وحیده‌های بیشتری به این حقیقت دست یابند.

درباره مجله فانوس

اینرا هم چک کنید

فرصت اشتراک در رقابت مقاله نویسی مجله فانوس

به اطلاع تمامی جوانان قلم بدست که خواهان اشتراك در بزرگترین رقابت مقاله نویسی باشند …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *