ارسالی سما
اشاره: آنچه در زير مى خوانيد خاتمه كتاب «The Heart of Islam» نوشته دكتر حسين نصر است كه به سفارش انتشارات هارپر سن فرانسيسكو (Harper SanFrancisco) به نگارش درآمده است. هدف از نگارش اين كتاب را از زبان خود دكتر نصر در مقدمه كتاب مى آوريم. ترجمه فارسى اين كتاب قرار است به زودى توسط انتشارات حقيقت منتشر شود: از زمان فاجعه يازده سپتامبر و توجه روزافزون به اسلام… ارائه تبيينى تازه از تعاليم اسلام، در پرتو چالش هاى موجود در وضعيت امروز بايسته است. كتاب «قلب اسلام» كوششى فروتنانه در اين مسير است. هدف از نگارش اين كتاب تبيين پاره اى ابعاد اصلى اسلام و موضوعات بسيار مطرح تر درباره آن ، به شيوه اى است كه هم مقبول تفكر غالب بر جهان اسلام بوده و هم براى عامه غربيان مفهوم باشد.
ما در كتاب حاضر در پى آنيم كه به همه غربيانى كه _ به جاى اعتماد بر تصاوير مخدوش از اسلام كه اغلب به آنها عرضه مى شود _ صادقانه خواهان فهم اسلام راستين و نسبت آن با غرب هستند، خدمتى كرده باشيم… من در اينجا به اصولى اشاره كرده ام كه مسلمانان و غربيان، به مدد آنها مى توانند با يكديگر در صلح و همدلى روزگار را به سر برده و دست در دست هم، در برابر آنهايى كه- خواه مسلمان و خواه غربى- در پى برافروختن آتش كينه و طرح جنگ تمدن ها و ملل هستند، به مخالفت برخيزند.
در قرآن مى خوانيم كه خداوند پروردگار مشرق و مغرب است. و نيز اينكه شجره مباركه زيتون كه نماد قطب معنوى عالم است، نه شرقى و نه غربى است. امروزه پيش از هر زمان ديگرى بايسته است كه ماهيت جامع حقيقت را كه هم غربى و هم شرقى بوده و در عين حال هيچ كدام از آنها نيست، دريابيم. اما غربيانى هستند كه اسلام را «كاملاً بيگانه» دانسته، از اين رو حرمتش را نگه نداشته و تا مى تواند به تحقيرش مى پردازند. در حالى كه در جهان اسلام نيز كسانى هستند كه غرب را به چشم دشمن سوگند خورده اسلام مى نگرند. [در اين ميان] آنهايى كه خداوند را پروردگار شرق و غرب مى دانند بايد در برابر چنين ديدگاه هاى جاهلانه و گاه بدخواهانه آواز برآورند.
اما امروز آن توازن ساده ميان شرق و غرب بر هم خورده است. تا پيش از دوران جديد، دارالاسلام تنها «بيگانه اى» بود كه غرب مى شناخت و نيز همين «بيگانه» بود كه در شناخت تمدن غرب از خويش در طول دوره رشد و شكوفايى اش، نقش نسبتاً تعيين كننده اى داشت. اما اسلام با چندين تمدن از جمله تمدن هاى هند و چين سروكار داشته كه برايش «بيگانه» به شمار مى آمدند. خود همين عامل به واسطه تصورى كه اسلام از خود همچون تمدن محورى عالم داشت، سبب شد كه تا چندين سده پيدايش قدرت اروپاييان در طول دوره نوزايى و تحولات بزرگ عقلى و دينى واقع شده در آن سامان _ از جمله ظهور علم جديد و در پى آن فناورى جديد _ از چشم مسلمانان دور بماند.
كسانى كوشيده اند كه تمدن اسلامى را از آن رو كه به راه غرب نرفته، به باد سرزنش بگيرند و با اشاره به جهان اسلام اين پرسش را طرح كرده اند كه «چه اشتباهى رخ داد؟» اما با نگاهى به تاريخ جهان درمى يابيم كه اين پرسش بايد به جاى «در جهان اسلام چه اشتباهى رخ داد؟» به صورت «در اروپا چه اشتباهى رخ داد؟» مطرح شود. خود همين پرسش «چه اشتباهى رخ داد؟» نشان دهنده هنجار يا حقى است كه [پرسشگر] بر پايه آن درباره نادرستى چيزى داورى مى كند. روزگارى بود كه هنجار جهانشمول، تمدن هاى سنتى _ همچون تمدن هاى ژاپنى، چينى، هندو، اسلامى، بيزانسى و اروپاى سده هاى ميانه _ بودند بر پايه اصول دينى و معنوى استوار بوده و از جهان بينى خدا _ محورى يا انسان _ كيهانى سرچشمه مى گرفت. اين اروپاى پس از سده هاى ميانه بود كه با جايگزينى جهان بينى انسان _ محورى به جهان بينى خدا _ محورى، يا به زبان دينى با نشاندن «ملكوت انسان» بر جاى «ملكوت خداوند»، از اين هنجار روى برتافت.
اين «آزادى» عقل از وحى و شهود عقلى، در كنار پافشارى بر انسانگرايى، فردگرايى، تجربه گرايى و طبيعت گرايى بسيارى تحولات تازه را در پى داشت كه از جمله آنها مى توان به پيدايش علم جديد مبتنى بر قدرت به جاى حكمت و نيز توانا شدن اروپاييان براى دست اندازى بر كل جهان و چيرگى بر ديگر تمدن ها اشاره كرد. اين وضع به انقلاب صنعتى، فناورى جديد، و پزشكى نوين انجاميد. امروزه پزشكى نوين بسيارى از بيمارى ها را ريشه كن كرده اما با اين همه، انفجار جمعيت را نيز به دنبال داشته است. در حالى كه فناورى جديد نيز در كنار تخريب فاجعه آميز محيط طبيعى، آسايش هايى را به ارمغان آورده است.
مرگ ده ها ميليون اروپايى در سده بيست بر اثر ابزار جديد رفاه، به همراه كمرنگ شدن معناى زندگى، سكولاريزه كردن عالم، انسانيت زدايى از انسانيت، فروپاشى ساختار جامعه، تخريب بى سابقه طبيعت و بسيارى پيامد هاى ديگر تمدن جديد، چندى از انديشمندان و شاعران برجسته غربى را در طول سده گذشته بر آن داشت كه تمدن جديد غرب را در راهى كه در پيش گرفته، سخت به باد انتقاد بگيرند.
هر چند شايد همگان اثر برجسته رنه گنون، بحران عالم مدرن را نخوانده باشند، اما بيشتر آمريكاييان با سرزمين هرز، نوشته تى اس اليوت آشنا بوده و بعضى نيز كتاب تئودور رچك، جايى كه اين برهوت پايان مى پذيرد و بسيارى آثار ديگر از نويسندگان اروپايى و آمريكايى را در طول دهه هاى گذشته به ياد دارند كه يا به توصيف وضعيت معنوى اندوهبار حاكم بر زندگى انسان ها در جامعه مدرن پرداخته و يا به انتقاد از آن دسته گرايش هايى در تمدن جديد غرب مى پردازند كه آن را به سوى ويرانى مى راند.
آيا بايسته است كه همه اين انتقاد ها را فراموش كرده و تمدن جديد غرب را هنجار درستى پنداشته و آن را سنجه اى براى درستى يا نادرستى هر چيز ديگرى بدانيم. هيچ انسان عاقلى با علم به آنچه ما با محيط طبيعى مان مى كنيم و آگاهى از اين همه نيرو هاى ويرانگر ساختار جامعه و مهم تر از آن، روح ما انسان ها نمى تواند وانمود كند كه بايد معيار داورى ما درباره تمدن هاى ديگر، از اسلامى و غير آن، راهى باشد كه [تمدن] غرب بدان رفته است.
وانگهى اگر تمدن هاى اسلام يا چين نيز به راه غرب پس از سده هاى ميانه رفته بودند و انقلاب صنعتى نه تنها در انگلستان بلكه در چين، هند، تركيه و مصر نيز به وقوع مى پيوست، چه بسا چالش هاى مربوط به محيط زيست چنان بالا مى گرفت كه حتى شايد امروز ما اينجا نبوديم كه به طرح پرسش از اينكه «چه اشتباهى رخ داد؟» بپردازيم.
به راستى كه هر تمدنى، چه در شرق و چه در غرب، به شيوه ويژه خود دچار انحطاط و گمراهى شده و بايسته است كه همين پرسش «چه اشتباهى رخ داد؟» را درباره خود مطرح نمايد، به جاى آنكه از سر خودخواهى و خودستايى بانگ برآورد كه «چه اشتباهى در فلان جا رخ داد؟» چرا كه آن «فلان جا» شيوه انديشه و عملكرد او را نپذيرفته است.
بايد ما از اينكه خود را خوب خوب و ديگرى را بد بشماريم دست برداريم. حتى حضرت مسيح(ع) فرمود كه تنها خداوند خوب مطلق است. بايسته است كه هر تمدنى هم كاستى ها و بدى هايش و هم برجستگى ها و خوبى هايش را هر چه بيشتر بشناسد. چه مسلمانان و چه غربى ها بايد از خود بپرسند كه در جامعه آنها چه اشتباهى رخ داد. اين وظيفه خودپژوهى براى غرب بسى بايسته تر است، چرا كه غرب در اين بزنگاه تاريخ بشر، نيرومندترين و جهانگيرترين تمدن به شمار مى آيد.
بارى، امروزه ديگر نمى توان به درستى از غرب و جهان اسلام همچون دو تمدنى سخن به ميان آورد كه مانند دو سپاه آماده كار زار در سده هاى ميانه، رودرروى هم ايستاده اند. در ايام گذشته، اسلام بر كناره هاى جنوبى مديترانه و غرب بر كناره هاى شمالى آن چيره بود و بعد ها امپراتورى عثمانى بر اروپاى شرقى دست انداخته قلمرو تمدن غرب از وين غربى آغاز مى شود. رابطه امروزين ميان جهان اسلام و غرب بيشتر به نماد يين _ يانگ در خاور دور مى ماند.
مى دانيم كه عنصرى از يين در يانگ و عنصرى از يانگ در يين بوده و آنها روى هم رفته دايره اى را مى سازند كه نماد كليت است. به همين شيوه، غربيان بسيارى در جهان اسلام زيسته در حالى كه شمار مسلمانان غربى نيز اندك نبوده و گروه هاى اسلامى پرشمارى هم در اروپا هم در آمريكا به سر مى برند. در حالى كه سهم غربيان در جهان اسلام نسبت به غرب، اساساً اقتصادى و تا اندازه اى سياسى بوده، سهم مسلمانان مقيم غرب نسبت به جهان اسلام نخست عقلى و تنها در مرحله بعد اقتصادى است.
به راستى در هيچ زمانه اى از تاريخ اسلام اين همه از رهبران عقلى و صاحب نفوذ اسلام در تمدنى ديگر بيرون از «دارالاسلام» به سر نمى برده اند و شگفت اينكه در آنجا از فضاى مناسب براى گفتمان عقلى از آزادى برخوردارند كه در اوضاع كنونى حاكم بر بسيارى از كشور هاى اسلامى، چنين فضايى ناياب است. سرنوشت غرب و جهان اسلام به گونه اى درهم تنيده است كه نمى توان وضعيت كنونى را با جداسازى كامل اين دو از هم به «ما» و «آنها» فرو كاست.
در اين بزنگاه ويژه تاريخ، نه تنها سرنوشت اسلام و غرب بلكه سرنوشت همه تمدن هاست كه خواه ناخواه با نيرو هاى توانمند جهانى شدن درآويزند. اگر تا پيش از اين، سكولاريسم در پى كوبيدن و براندازى جهان بينى هاى قديمى مبتنى بر مقدسات بود، فرآيند جهانى شدن، بنا به مفهوم رايج از آن، به شيوه اى هر چه پرشتاب تر خواهان برافراشتن پرچم جهان بينى و «نظام ارزشى» يگانه اى است.
اما اين «نظام ارزشى» چيزى است كه شايد بتوان آن را «انسان _ گذر» ناميد، چرا كه آن بر چيزهاى گذرايى همچون بازار و تبعاتش استوار بوده و حقايق ماندگار و ارزش هاى معنوى در آن جايى ندارند. از اين رو مسائل سياسى و اقتصادى برخاسته از جهانى شدن نيز همانند نيروهاى سكولاريسم در گذشته و اكنون با ارزش هاى جاودانه دينى درستيزند. در اين بزنگاه تاريخى كه در آن مشروعيت معنوى انسانيت، يكسره در معرض خطر عظيمى است، بايد در نگهداشت وجوه خاص هر سنتى و برجسته كردن آنها كوشيده، وجوه عام آن را يادآورى كرده و با بهره گيرى از هر دوى اين وجوه، آن سنت را به ديگر سنت ها شناساند.
تنها بر پايه گفت وگويى سازنده و پربار ميان سنت هاى دينى كه هم به ويژگى هاى همديگر احترام گذاشته و هم حقايق جامعى را كه در دل يا مركز آنها نهفته است پاس مى دارند، بايد در پى پاسخ هايى براى اين دشوارترين مسائل فراروى بشريت امروز برآمد. در اين لحظه سرنوشت ساز تاريخ بشر نه تنها بر مسلمانان و غربيان، بلكه درواقع بر همه انسان ها است كه زندگى اخلاقى بر پايه احترام متقابل و شناخت بيشتر از همديگر را در پيش گيرند.
با نگاهى موشكافانه به اسلام و غرب، بايد بر اين نكته انگشت گذاشت كه ما چه مسلمان، چه يهودى، چه مسيحى، يا حتى سكولار باشيم و چه در جهان اسلام يا در غرب زندگى كنيم، در زندگى مان به معنا، به هنجارهاى اخلاقى براى راهنمايى در كارها، و به نگرشى نياز داريم كه امكان همزيستى مسالمت آميز با يكديگر و با بقيه مخلوقات خداوند را برايمان فراهم آورد. در برآوردن اين نيازها هيچ چيز در عالم به اندازه جنبه ظاهرى و پيام باطنى اسلام و نيز ديگر اديان به كارمان نمى آيد. پيام باطنى اديان از جايگاه ويژه اى برخوردار است، چرا كه اين پيام همان حقيقت جامعى است كه خداوند در قلوب انسان ها نهاده و در مركز همه وحى هاى آسمانى جاى دارد.
قلب اسلام، همچنين اسلام قلبى است، يعنى همان احسان كه به ما اين توان را مى دهد كه در همين عالم «خداوند را در هر جا ديده» و «چشمان، گوش ها، و دستان» او باشيم. قلب دين همان دين قلبى است، كه در آن همه صورت هاى ظاهرى رنگ مى بازند، قلبى كه به گفته پيامبر(ص) «عرش الرحمان» است. در درون همين دين قلبى است كه بايد جاويدان خرد يا حكمت را يافت كه همچون گوهرى در مركز هر پيام الهى مى درخشد.
در اين دوره تاريكى و پريشانى، تنها همين حكمت است كه نور هماهنگى برخاسته از معرفتى اصيل را بر ما تابانده و از گرماى مهربانى و دوستدارى ديگران برخوردارمان مى كند. اسلام همچون واپسين دين بزرگ در تاريخ در اين دور از وجود آدمى، توانسته است كه تا به امروز و با همه ناآرامى هاى بيرونى و حتى ويرانگرى هاى دوران ما، پيام آن حكمت خالده را در قلب خويش زنده نگهدارد. فهم كامل اسلام همانا فهم همين پيام جامع برخاسته از قلب آن و چگونگى پيوند عوامل بيرونى سنت اسلامى با اين مركز پنهانى است.
بايسته است كه خود مسلمانان هر چه بيشتر از اين چشمه هاى باطنى حكمت بهره جويند و بر همه نيكخواهان غربى، از زن و مرد، است كه اسلام را در پرتو اين حقايق محورى دريابند، حقايقى كه در يهوديت، مسيحيت و ديگر اديان نيز مى توان يافت. بر همگى ماست كه به دنبال كشف دوباره در قلب دين كه همچنين دين قلبى به شمار مى آيد، باشيم تا از زلال اين چشمه جوشان حكمت سيراب گشته، از زندگى همراه با صلح و هماهنگى برپايه حقايق جامع موجود در جاويدان خردى كه مشترك ميان همه سنت هاى دينى است، برخوردار شده، و بر اثر آنكه خود را مورد لطف و رحمت يگانه اى ديديم كه در قلوب ما جاى دارد، به همه مخلوقات خداوند عشق بورزيم.
در اين جهان آكنده از بدى و خودخواهى- كه خيال خام زندگى در صلح و آرامش را با وجود فراموشى خداوند در سر مى پروراند _ براى ما هيچ چيز به اندازه حكمت و عشق به دين قلبى رهايى بخش نيست، قلب اسلام چيزى جز شهادت به توحيد حقيقت الهى، جامعيت حقيقت، بايستگى تسليم به اراده الهى، انجام مسئوليت هاى انسانى و پاسداشت حقوق همه موجودات نيست. قلب اسلام ما را به بيدارى از خواب غفلت، به يادآورى اينكه كيستيم و چرا در اين جهانيم، و به شناخت اديان ديگر انسان ها و احترام به آن اديان فرا مى خواند.
مسلمانان بايد كه اين فراخوان برخاسته از قلب اسلام را آويزه گوش خود كرده و بر اين اساس زندگى اخلاقى و معنوى را در پيش گيرند اما آن دسته از غربيانى نيز كه در زندگى شان جوياى معنا هستند، بايد به خاستگاه اصلى خويش بازگشته و بدانند كه اگر قلب اسلام را بهتر بشناسند چه بسا بينش گسترده ترى نسبت به دين و تمدنى ديگر به دست آورند، و چه بسا كه درباره قلب و جان خويش نيز به بينش گسترده ترى دست يابند. قلب هر دينى جز حق يگانه و جامعى نيست كه در قلب همه اديان راستين جاى داشته و هموست كه بنياد دين قلبى را فراهم مى آورد.