زندگی پیروز می شود

نویسنده : عارف افغانی

دوست بی رحمی می گفت: (مردان باید در اوج زندگی خود بمیرند.) ولی آن ها در اوج زندگی نمی میرند. مرگ وجوانی به تصادف، همدیگر را در راه ملاقات می کنند.

پیری چیست؟ شکی نیست که دراساس پیری حالتی ازحالات جسم است که درآن پروتوپلاسم به آخر حیات خود می رسد. مرگ تباهی جسم ونفس است، تصلب شرایین و تجمد عقاید وکندی فکر وبط جریان خون است. پیری انسان بسته به پیری شرایین وجوانی او بسته به جوانی افکارش است.

هر دهه ای که ازعمر می گذرد توانایی فراگرفتن کمتر می گردد؛ گویی نسوج ارتباط مغز درزیر فشار نمونه های یادگرفته شده له وخرد می گردند. مطالب تازه دیگر جایی برای خود پیدا نمی کند واگر هم چیزی آموخته شود به سرعت وعده های سیاستمداران وحافظه ی جمعی مردم ازیاد می رود. هرچه ضعف و سستی بیشتر شود بافت ها و وحدت های ذهنی ازمیان می رود وتناسب متزلزل می گردد. انسان پیرگرفتار تفصیلات بی معنی وانحرافی می شود که شخص را به یاد دایه ی پرمایه ی پرحرف می اندازد و پرگویی فرا می رسد. همچنان که انسان هرچه جوانتر باشد رشدش بیشتر است، ضعف پیری هم روز به روز بیشتر می گردد. همچنان که کودک به هنگام تولد با نوعی کرختی و بی حسی حفظ وحمایت می شود، سن پیری راهم نوعی بی حسی وکرختی وضعف اراده فرا می گیرد و پیش ازآنکه مرگ کار نهایی خود را انجام دهد طبیعت نوعی تخدیرعمومی می آورد. هرچه شدت و قدرت حواس و حساسیت کمتر شود نشاط ضعیف تر می شود. شاید دراین صورت، اگر کسی خوب زندگی کرده باشد وعشق را به تمام وکمال دریافته باشد وعصاره وپختگی تجربه را چشیده باشد مرگش تا اندازه ی به خرسندی ورضایت صورت گیرد و صحنه را برای بازی بهتری خالی کند.

ولی اگربازی هرگز بهتر نباشد وهمیشه همان قصه ی رنج ومرگ وهمان داستان بیهوده تکرار شود،چه؟

اشکال کار در این جاست ودر این جاست آن شکی که مغز حکمت رامی خورد وعمر را زهر آلود می کند. این نظیرآن اتوبوسی است که چندی پیش مرا از کابل به هرات آورد. چه عجیب وغریب می شود اگر این اتوبوس مارا بی آنکه خود بخواهیم ونیازی داشته باشیم ببرد! همین که جزء ازآن در راه خراب شود فورا عوضش می کنند؛ همین که راننده اش بمیرد راننده ی دیگری سرجایش می گذارند؛ هی مسافران تازه وچرخ های تازه می آید امامقصد یکی است. دراین جا فسق گستاخانه وقتل بی رحمانه‌ی حسابگرانه می آید؛ این امور همیشه بوده اند وشاید همیشه هم باشند این سیلی است که باخود هزاران نفوس ودسترنج قرن ها را می برد. دراینجا داغ دیدگی ها و دلشکستگی ها وعشق های شکست خورده است. اینجا توهین های اداری وکندی قانون وفساد درمحکمه ها وبی کفایتی دراداره امور مملکتی است. اینجا بردگی و رنج بیهوده ی است که گرچه عضلات را محکم می کند اما نفوس را ضعیف می سازد. دراینجا ودرهمه جا مبارزه برای حیات وسقوط زندگی دردام جنگ است. اینجا تاریخ مانند دوری است که بیهوده تکرار می شود؛ اینجا جوانان با دیدگان تند حریص خود همان اشتباهاتی را که ماکرده ایم تکرار می کنند وهمان آرزوهای خام گمراه کننده را به سردارند؛ آنها رنج می برند و درحیرت می افتند وشکست می خورند و پیر می شوند. آنچه در پیری غم انگیز تواند بود این است که پیربا دیدگان آرزومند به پشت سرخود نگاه می کند وفقط دردها ورنج هارا می بیند. اگر زندگی باید مارا ترک کند دیگر ستایش آن بیهوده است واگر آن را می ستاییم برای آن است که امیدواریم آن را دوباره درصورت بهتری ببینیم ودرنفوس مجرد جاویدان باز یابیم.

این برج های مساجد که همه جا سر به آسمان کشیده است ومعنی یاس را نمی داند وآنچه می کند برانگیختن امید ها است، این مناره های بلند شهرها و این نمازخانه های دامنه ی تپه ها که همه جا به سوی آسمان بلند ودرهر قریه ی ازهرمملکتی باشک وتردید درمبارزه است و به دل های افسرده تسلی می بخشد آیا همه بیهوده است؟ آیا درپشت سرحیات جز مرگ نیست وپشت سرمرگ جزپوسیدن نیست؟ نمی دانیم. ولی تا انسان در رنج وغم است این برجها مناره ها برپای خواهد بود.

حالا چه می گویید اگر مرگ ما به خاطر زندگی باشد؟ ما درحقیقت افراد وآحاد نیستیم وچون خود را برخلاف این حقیقت افراد وآحاد می دانیم مرگ را ناپسند ونا بخشودنی می شماریم. ما دربدن نوع انسان اعضایی موقت هستیم ورجسم حیات کل به منزله ی سلول های آن می باشیم. ما می میریم وازمیان میرویم تاحیات جوان و نیرو مند بماند. اگر همیشه زنده می ماندیم رشد متوقف می شد وجوانی دیگربر روی زمین جایی برای خود نمی یافت. مرگ مانند سبک نویسندگی حذف زواید وفضولات است. ماپیش ازآن که بمیریم نشاط وحیاط خود را عاشقانه به موجود تازه تری می دهیم؛ با آوردن فرزندان برشکاف میان نسل ها پل می بندیم ودشمنی مرگ را رفع می کنیم. در اینجا حتی درمیان همی سیل زندگی، کودکان میزایند؛ دراینجا بر روی درختی که دور برش را سیل فراگرفته است مادری ازکودک خود پرستاری میکند، زندگی پیوسته خود را درمیان مرگ نو وتازه میسازد.

پس حکمت وعقل چه بسا که مانند هدیه ی پیری فرا رسد تا هرچیزی را درجای خود ببیند وهریک از اجزا را درپیوندش باکل مشاهده کند وبه دورنمایی برسد که درآن فهم وادراک هرچیزی را ببخشاید. اگر یکی از تجارب فلسفه معنی بخشیدن به حیات وبیهوده نشان دادن مرگ باشد معلوم خواهد شد که مرگ فقط برای اجزاست وگرچه ماکه اجزا هستیم میمیریم اما حیات کل را مرگ نیست.

سه هزار سال پیش به خاطر مردی رسید که که انسان می تواند پرواز کند و بال های برای خود بساخت. پسر او به این بال ها اعتماد کرد و آن را برخود بست وخواست پرواز کند ولی به دریا افتاد. اما حیات گستاخانه این رویا و آرزو را ادامه داد. پس ازسی نسل روح مجسمی به نام لیوناردو داوینچی آمد و درمیان طرح ها و رسم های خود که انسان ازمشاهده ی زیبایی آنها دستخوش غم واندوه می گردد نقشه ومحاسبات یک ماشین پروازکننده را کشید و برآن تعلیقی نوشت که مانند زنگ درحافظ ی انسان صدا میکند: (اینجاباید بال گذاشته شود.) لیوناردو موفق نشد ومرد؛ ولی زندگی به این رویا ادامه داد. نسل ها گذشت ومردم گفتند که انسان نباید پرواز کند زیرا خدا نخواسته است. اما سرانجام مردم پرواز کردند. حیات آن چیزی است که سه هزار سال صبر می کند و سرفرود نمی آورد. فرد شکست می خورد ولی زندگی پیروز می گردد. فرد می میرد ولی زندگی بی آنکه خسته ونومید شود به راه خود ادامه می دهد، به حیرت می افتد وبه شوق می آید نقشه می کشد ومی کوشد؛ بالا می رود وبه مقصد می رسد و دو باره به هوس وشوق دیگر می افتد. این جا پیر مردی است که بربستر مرگ دراز کشیده است؛ دوستان او به دورش جمع شده درکارش فرومانده اند؛ خویشاوندانش گریه میکنند؛ چه منظره ی وحشتناکی است! بدنی است سست واز کار مانده؛ دهانی بی دندان وچهره ی بی خون؛ زبانی بی حرکت وچشمانی بی نور. جوانی پس ازآن همه امید و سعی وکوشش به این بن بست رسیده است؛ مردیه پس از آن همه رنج ودرد کارش به اینجا رسیده است؛ تندرستی وقدرت ونشاط ورقابت سرانجام به اینجا منتهی شده است؛ این بازوی که ضربتهای محکمی میزد ودر بازیها مردانه برای پیروزی می کوشید، آن همه دانش وعلم وحکمت آخر به این وضع افتاده است: این مرد هفتاد سال با رنج وزحمت به کسب دانش پرداخت؛ مغزش انبا معلومات وتجربیات متعدد گشت ومرکز هزاران نکته سنجی ها وحقایق گردید؛ دلش از را ه درد درس مهر آموخت وذهنش فهم وکمال یاد گرفت؛ هفتاد سال گذشت تا ازحیوانی به آدمیت رسید وتوانست حقیقت را بجوید وزیبایی را بیافریند. ولی اکنون مرگ بالاسراوست ودرکامش شرنگ کرده است، خونش را می افسرد، دلش را می فشارد، مغزش را می ترکاند و نفسش را بند می آورد. مرگ پیروز می گردد.

در بیرون، بر روی درختان سبز،مرغان چهچه می زنند وخروس سرود طلوع آفتاب را می خواند و روشنی مزارع را فرا می گیرد؛جوانه ها باز می شوند، شاخها سربرمی آورند؛ شیره ی نباتی درتنه ی درختان بالا می رود. اینجا کودکانی دیده می شوند، با چه شادی جنون آمیزی برچمنهای نمناک از ژاله ی سحری راه میروند ومی خندند وهمدیگر را صدا می زنند ویکدیگر را دنبال می کنند وازهم در می روند ونفس می زنند بی آنکه خسته شوند! چه نشاطی چه روحی وچه وجدی! آنها چه توجهی به مرگ دارند؟ آن ها رشد خواهند کرد ویاد خواهند گرفت وعشق خواهند ورزید وشاید هم پیش ازمردن کیفیت حیات را کمی بالاتر خواهند برد. به هنگام مرگ فرزندانی خواهند داشت که با پرستاری ومراقبت آنها را بهتر ازخود ساخته اند بدین گونه مرگ را فریب خواهند داد. در زیرسایه ی درختان دو دلداده راه می روند وخیال می کنند که کسی آن ها را نمی بیند؛ سخنان نرم وآهسته ی آنها با صدای مرغان وحشراتی که جفت خود را می خوانند در می آمیزد؛ آن عطش وگرسنگی کهن از راه چشمان حریص نیمه خوابیده سخن می گویند وشیفتگی والایی از راه دست های به هم فشرده ولب های به هم مالیده جاری می گردد. زندگی پیروز می شود.

درباره mukhtar wafayee

My name is mukhatr wafayee. i am 22 years old. i am a Journalist and writer. I work with Faanoos Magazine and Howayda weekly.

اینرا هم چک کنید

بیشتر از 30 زن در شهر کابل مهارت های رهبری را فرا گرفتند

مجله فانوس در ادامه ی برنامه های آموزشی خود برای جوانان، این بار به منظور …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *