ارسالی: ذبیح الله
آيا سياست جزء برنامه اسلام است و آيا جامعه مسلمان بايد حكومت خود را بر اساس تعليمات اسلام برپا كند؟
نخست براى توضيح سئوال بايد مراد از سه عنوان «اسلام»،«سياست» و «دخالت اسلام در سياست» روشن شود:
اسلام عبارت است از آنچه از جانب خداوند توسط نبى اكرم(ص)براى هدايت بشر فرستاده شده است و براى شناخت آن بايد به قرآن،سنت و عقل مراجعه كرد و قرآن كه اعجازش سند رسالت و آياتش بى كم و كاست، وحى الهى است، مهمترين مرجع براى شناخت اسلام است..
«سنت» به معناى گفتار و رفتار رسول الله، (1) به حكم آيات قرآن متن اسلام محسوب مى شود: «و انزلنا اليك الذكر لتبين للناس ما نزل اليهم»، (2) «واين قرآن را به سوى تو فرود آورديم تا براى مردم آن چه را به سوى ايشان نازل شده است توضيح دهى»، «ما (3) آتاكم الرسول فخذوه و ما نهاكم عنه فانتهوا»، (4) «آنچه را فرستاده [ او ] به شما داد، آن را بگيرد و از آن چه شما را بازداشت، باز ايستيد». «لقد كان لكم فى رسول الله اسوة حسنة» (5) ، «قطعابراى شما در [ اقتدار ] رسول خدا سرمشقى نيكوست>>
<>
در اين كه حكومت نبى‿اكرم(ص)، حكومتى اسلامى – به معناى مذكور در ابتداى مقاله – و نشات گرفته از وحى و بخشى از وظيفه دينى آن حضرت بوده، اختلافى ميان‿فرق اسلامى وجود نداشته است. از فرمان هجرت گرفته تا اذن جهاد و طريق قتال وتقسيم غنائم و اموال حكومتى و رفع خصومات و حتى طريق تصميم‿گيرى در مسائل‿حكومتى، همه و همه از طريق وحى بوده است و به مقتضاى اتصال وحى، مسلمانان‿همواره منتظر بودند تا در مسائل مربوط به حكومت، احكامى از جانب خدا نازل شود ويا آن حضرت خود، بر اساس احكام‿الاهى، تصميم‿گيرى فرمايد.
اين كه «امر حكومت، به دست‿خداست‿»، حتى قبل از هجرت و تشكيل حكومت،توسط نبى‿اكرم(ص)، بيان شده بود، آنجا كه حضرت در موسم حج در پاسخ به رئيس‿قبيله بنى‿عامر كه پيشنهاد كرد «با تو بيعت مى‿كنيم به شرط اين كه پس از تو حكومت‿با ماباشد» فرمود: «امر خلافت‿به دست‿خداست و آن را به هر كس بخواهد مى‿سپارد». (15)
اختلاف شيعه و سنى نيز در مساله خلافت پس از نبى‿اكرم(ص) (نه امامت كه معنايى‿وسيع‿تر از خلافت دارد) بيشتر در طريق انتخاب حاكم است. در غير اين صورت اولا: هردو گروه، نظريه خود را مستند به وحى و سنت مى‿دانند، (16) ثانيا: در طريق اداره جامعه به‿قرآن و سيره نبوى تمسك مى‿كنند. (17)
آياتى كه درباره واقعه غدير نازل شده است‿به روشنى بر اين نكته تصريح دارد كه‿مساله خلافت، جزء دين است. «يا ايهاالرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم‿تفعل فمابلغت رسالته.» (18) «اى پيامبر، آنچه از جانب پروردگارت به سوى تو نازل شده، ابلاغ كن، واگر نكنى پيامش را نرسانده‿اى
آنچه پيامبر در اين آيه مامور به ابلاغ آن بود، كه اگر ابلاغ نمى‿كرد رسالت را انجام‿نداده بود، مساله امامت و خلافت است. در آيه ديگرى كه در اين باره نازل شده‿مى‿فرمايد:
«اليوم يئس الذين كفروا من دينكم فلاتخشوهم، واخشون اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت‿عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دينا.» (19) «امروز كسانى كه كافر شده‿اند، از [ كارشكنى‿در ] دين شما نوميد گرديده‿اند پس، از ايشان مترسيد و از من بترسيد. امروز دين شما رابرايتان كامل و نعمت‿خود را بر شما تمام گردانيدم، و اسلام را براى شما [ به عنوان ]آيينى برگزيدم‿».
آخرين اميد كفار براى نابودى اسلام اين‿بود كه پس از رحلت رهبر دين، شوكت‿اسلام رو به افول گذارد و امت اسلامى‿دچار تزلزل و هرج و مرج شده و از دين‿خود برگردند. ابلاغ «ولايت‿»، اين اميد را به‿ياس مبدل ساخت. از آيات مربوط به واقعه‿غدير به دو نكته، كه ارتباط مستقيم باموضوع مقاله دارد، توجه بيشتر مىكنيم:
اول: در واقعه غدير، آنچه از طرف رسول‿اكرم(ص) به مردم ابلاغ شد، ولايت على بن ابى‿طالب(ع) بود. كيفيت اين ابلاغ درغدير و نگرانى حضرت از اعلام آن،بگونه‿اى است كه تعبير «من كنت مولاه فهذاعلى مولاه‿» جز با معناى «سرپرستى وولايت‿»، سازگارى ندارد. فرازهاى نخستين‿خطبه غدير، كه حضرت از رحلت‿خود درآينده نزديك خبر مى‿دهد، گوياى پيش‿بينى‿وضعيت امت پس از رحلت است. عبارت‿«الست اولى بكم من انفسكم‿» كه دلالت‿براختيار تصرف در امور مسلمين و حكومت‿بر آنان را دارد، مفسر عبارت پس از آن،يعنى «من كنت مولاه فهذا على مولاه‿» است.همچنين فرازهايى پايانى خطبه كه حضرت‿براى انجام رسالت و ولايت على بن‿ابى‿طالب(ع) تكبير مى‿گويد و مردم را وا مى‿دارد تا به على(ع) تبريك بگويند، و بسيارى از قرائن ديگر كه علامه‿امينى(ره) در كتاب الغدير جمع‿آورى كرده است، شاهد ين‿ادعاست‿حضرت امير، در آن روز بصورت رسمى به جانشينى پيامبر(ص) در امرحكومت، منصوب گرديد. ما در اينجا به جنبه تاريخى اين نصب و آنچه پس از رحلت‿حضرت رسول(ص) رخ داد، نظر نداريم كه تاكيد بر آن مفيد فايده نيست. تنها تاكيدمى‿كنيم كه پيامبر(ص)، جانشين و خليفه خود را از طرف خداوند و به امر او به مردم‿معرفى كرد..
دوم: در هر دو آيه مربوط به واقعه غدير، اين نكته تصريح شده كه آنچه در آن روزابلاغ شد، جزء دين و برنامه رسالت و بلكه مهمترين جزء آن است. در آيه نخست:
يا ايهاالرسول بلغ. خطاب با «رسول» و دستور ابلاغ، نشان مى دهد كه صحبت ازوظيفه «رسالت» است. -1
ما انزل اليك من ربك. موضوع ابلاغ، وحى الهى است. -2
و ان لم تفعل فما بلغت رسالته. لسان تهديدگوياى اهميت موضوع است. -3
در آيه دوم نيز تعابير «اكملت، اتممت و رضيت‿» كه مى‿گويد اسلام منهاى ولايت، نه‿كامل و تمام است و نه مورد پسند خدا، بيانگر اهميت ولايت و حكومت در اسلام است.جاى ترديد نمى‿ماند كه «حكومت‿»، جزء دين و برنامه رسالت است.
پس از دوران ائمه‿اطهار(ع)، فقيه واجد شرايط از طرف امام معصوم(ع) و به نيابت ازاو به ولايت و حكومت نصب شده است، كه روايات متعددى در كتب مربوط بر آن‿دلالت دارد. (20)
در فقه نيز، تصدى «ولايت‿» از جانب فقيه، از جمله واجبات كفايى شمرده شده‿است. (21) يعنى «ولايت فقيه‿» در اسلام، يك حكم اولى و واجب نفسى است.
ديگر از احكام مهم در حكومت اسلامى و اجزاء مهم حقوق اساسى اسلام، بيان‿حيطه اختيارات حكومت است. چنانچه گفته شد «ولى امر» به استناد آيه «اطيعوا الله واطيعوا الرسول و اولى‿الامر منكم‿» داراى اختيار تصميم‿گيرى در مسائل حكومتى وقانونگذارى است.
دايره قانونگذارى حكومت، شامل هر فعاليتى كه در تشريع اسلامى، مباح شناخته‿شده و نص خاصى بر وجوب يا حرمت آن وجود ندارد، مى‿شود. حاكم مى‿تواند اين‿گونه فعاليتها را كه داراى احكام غيرالزامى‿اند، واجب يا ممنوع كند. مثلا احياى زمين درشرع اسلامى از فعاليتهاى مباح است اما حاكم مى‿تواند بنابر مصالح زمان و جامعه خود،آن را واجب يا حرام كند و يا محدوديت و شرايطى قرار دهد و اطاعت از احكام او در اين‿امور، به حكم آيه مزبور، واجب خواهد بود.
اما نسبت‿به امورى كه در اسلام، واجب يا حرام است، چنين اختيارى ندارد، چرا كه‿اطاعت ولى‿امر نمى‿تواند منافى و متضاد با «اطاعت‿خدا» باشد. مثلا «ربا» در اسلام،حرام است و حاكم نمى‿تواند به صرف صلاح ديد خود، براى آن حكم ثانوى جعل‿كند. (22)
آرى، در فرض تزاحم دو حكم الزامى، آنجا كه ترجيح يك طرف، بازتاب اجتماعى‿داشته باشد، حكم به ترجيح يك طرف، بايد از ناحيه «ولى امر» صورت گيرد. حكم به‿ترجيح در تزاحم احكام الزامى، گرچه از اختيارات ولى امر است، اما حكم ثانوى‿محسوب نمى‿شود. اعطاء اين اختيارات به حاكم اسلامى، از عناصر مهم سياست اسلام‿است كه باعث گرديده اسلام، دينى جاودان و قابل اجرا در هر زمان و مكانى باشد.
بى‿شك مضمون فرامين حكومتى، حتى در حكومت نبى‿اكرم‿«ص‿»، كه بر اساس‿مصالح موقعيتى و زمان و مكان خاص آن صادر شده است، جزء دين و از قوانين ثابت ولايتغير آن محسوب نمى‿شود اما اصل جواز صدور آن، و نيز لزوم اطاعت از آن، يك‿حكم ثابت و جزء دين است. احكام موردى و حكومتى كه توسط نبى‿اكرم(ص) يااميرالمؤمنين(ع) صادر شده است، گرچه جزء دين نيست اما از دو جهت ديگر داخل‿دين قرار مى‿گيرند و منتسب به «دين‿» مى‿شوند:
1 – از آنجا كه اين احكام، با مجوز شرعى صادر شده است و شرع نيز اطاعت از آن راواجب كرده است، به صورت غيرمستقيم و با واسطه، «حكم دينى‿» به شمار مى‿آيد.بدين معنا كه خداوند نخست اطاعت از «ولى امر» را واجب كرد و وقتى او عملى را لازم‿يا ممنوع كند، آن حكم، با واسطه به «شرع‿» منسوب مى‿شود. يعنى شخص مى‿تواند دراطاعت از احكام «ولى امر»، امتثال امر «شرع‿» را قصد كند. اما اين بدان معنى نيست كه‿آن دستورالعملها داخل منابع دين (به معناى دين ثابت و جاودانى) قرار گرفته‿اند.
2 – هر گاه از مجموع يا بخشى از احكام حكومتى، ضوابطى كلى استنباط شود كه‿بتوان با آن ضوابط، علت صدور احكام حكومتى و ملاكهاى آن را به دست آورد، آن‿ضوابط نيز سنت و متن دين خواهد بود و مانند ديگر اجزاء دين لازم‿الاجرا مى‿باشد. (23)
منتهى ضوابط، گاه در لسان شارع به صورت مستقيم نيز بيان شده است، آياتى چون‿«و شاورهم فى‿الامر» (24) «و در كار[ ها ] با آنان مشورت كن‿» كه بعضى خطب حضرت امير ونيز قواعد فقهى مستند به كتاب و سنت مانند قاعده لاضرر و امثال آن و ملاكات باب‿تزاحم از اين قبيل است.
آنچه تاكنون بدان اشاره شد، يعنى تعيين حاكم، حيطه اختيارات حكومت، و ضوابطو شيوه‿هاى صدور حكم از مهمترين حقوق اساسى حكومت اسلامى است. موضوعات‿ديگرى چون اموال حكومتى، اهداف حكومت، مسئوليت همگانى و نظارت عمومى،حيطه ارتباط حكومت اسلامى با ساير ملل، جهاد، اقليتهاى مذهبى و… ديگر حقوق‿اساسى حكومت اسلامى را تشكيل مى‿دهند كه بررسى آنها مجالى مستقل مى‿طلبد.
علل و شيوه‿هاى تفكيك اسلام از سياست:
چنانچه در ابتداى اين نوشتار گفته شد، ارتكاز مسلمين و انديشه غالب در آنان،همواره شمول گسترده تعاليم اسلام نسبت‿به سياست و حكومت‿بوده است، لذامى‿بايست در پى كشف علل انكار احتمالى آن برآمد. از جمله علل پيدايش انديشه‿جدايى اسلام و سياست، تجربه تاريخى ناموفق كليسا در به دست‿گيرى قدرت وسياست است. مهندس مهدى بازرگان به عنوان يك روشنفكر مسلمان، كه در سيرتحولات فكرى خود به «انكار سياست در دين‿» رسيد، درباره اين تجربه تاريخى‿مى‿نويسد:
«هزار سال رياست‿بلامنازع دينى پاپها و حاكميت قهار كليساى كاتوليك بر پادشاهان‿و اشراف و مردم اروپاى قرون وسطى، يادگارى جز جهل و تاريكى، ركود و عقب‿ماندگى‿و احتناق افكار يا انگيزيسيون وحشتناك به جا نگذاشت، ضمن آن كه سرخوردگى و فراراز دين و خدا و بازگشت‿به فرهنگ يونانى به وجود آورد كه همراه با تجدد ضد مذهبى‿بود». (25)
او در آثار سوء ادغام اسلام و سياست مى‿گويد:
«وقتى مردم مؤمن و مخصوصا جوانان پر شور و اميد، مواجه با ناتوانى و عجز اديان‿گردند و ببينند كه متصديان و مدافعان ناچار مى‿شوند كه به اصلاح و التقاط يا عجز واعتراف بپردازند، نسبت‿به اعتقادات خود سرد و بدبين مى‿گردند». (26)
و هم از اين روست كه آبشخور برخى از منكرين سياست در اسلام، سخنان فلاسفه‿اروپاى پس از رنسانس است، غافل از اين كه نه اسلام، مسيحيت است، (27) و نه آنچه دردست كليسا بود، مسيحيت‿حقيقى بود و نه آنچه اروپا با شكست دادن آن، به اوج تمدن‿خود رسيد، دين بود.
جدا انگارى امور دنيا از امور آخرت:
كسانى كه در جدايى دين و دنيا سخن گفته‿اند، استدلال خود را بر آن بنانهاده‿اند كه‿يك دسته از امور، مربوط به آخرت و ماوراء طبيعت و دسته ديگر مربوط به دنيا مى‿باشدو دين تنها در امور دسته اول، مانند پرستش، توكل، دعا، توسل، و حداكثر ازدواج و دفن‿و عزادارى و مانند آن سخن گفته‿است و امور ديگر مانند خوراك و پوشاك و روابط‿اجتماعى و حكومت، كه بدون ديندارى نيز مى‿گذرد، مربوط به دنياست لذا دين از آنهاسخن نگفته است و امر آن را به دست‿خود انسان سپرده است.
«بر اين ر. ويلسون‿» مى‿نويسد:
«جريان كلى جدا انگارى دين و دنيا، به جدايى روزافزون دين از ساير نهادهاى‿اجتماعى مى‿انجامد و سرعت و وضوح اين جدايى در امور آن نهادهايى كه (همچون‿حقوق، سياست، اقتصاد، والنهايه آموزش) پايه‿هاى اصلى ترتيبات زندگى اجتماعى راتشكيل مى‿داده‿اند، بسيار بيشتر، و در مورد آن نهادهايى كه (همچون ازدواج، خانواده واخلاق شخصى) ريشه در زندگى جماعات محلى داشته بسيار كمتر خواهد بود.» (28)
اما واقعيت چيز ديگرى است، حيات و سعادت اخروى انسان در گرو چگونه زيستن‿او در اين دنياست. از ديدگاه اسلام، زندگى اخروى هر فرد توسط خود او و در اين دنياساخته مى‿شود. بدين معنا كه اعتقادات، علايق، نيات و رفتار انسان شكل‿دهنده‿شخصيت واقعى او در اين دنيا و چهره حشروى در آخرت است.
قرآن، ارتباط تنگاتنگ و ناگسستنى دنيا و آخرت را، گاه در قالب «چهره انسان درآخرت‿»، (29) گاه «تجسم اعمال‿» (30) و گاه در بيان «عينيت پاداش و كيفر اخروى با اعمال‿دنيا»، (31) بيان فرموده است. هر رفتارى كه از انسان در اين دنيا سر زند، در زندگى اخروى‿او مؤثر است و سعادت اخروى آدمى در گرو تصميمات وى در همين دنياست. از اين رونمى‿توان عملى را يافت كه تنها جنبه دنيوى داشته و در حيات آخرت موثر نباشد، و ياعملى كه تنها جنبه اخروى داشته و در زندگى دنيا بى‿تاثير باشد. از طرفى واضح است كه‿رفتار، عادات و فرهنگ زندگى افراد جامعه تا چه حد متاثر از نوع و اهداف حكومت‿است.
حتى در جوامع امروز كه حكومت، به ظاهر برخاسته از مردم است، همواره طبقه‿اى‿خاص، وسائل ارتباط جمعى، اطلاعات، ثروت و… را قبضه كرده و برانگيزنده واقعى خواست مردمند!
تاثير حكومت‿بر فرهنگ زندگى مردم، حتى بيش از نقش تربيت‿خانوادگى است تاجايى كه گفته‿اند «الناس على دين ملوكهم‿»، (32) «مردم به دين و روش حاكمشان‿اند» و «الناس‿بامرائهم اشبه منهم بآبائهم‿»، (33) «مردم به فرمانروايانشان شبيه‿ترند تا به پدرانشان‿».
قرآن نيز از زبان گمراهان مى‿گويد: «ربنا انا اطعنا سادتنا و كبرائنا فاضلونا السبيلا». (34) ومى‿گويند: «پروردگارا! ما رؤسا و بزرگتران خويش را اطاعت كرديم و ما را از راه به دركردند».
لذا حتى اگر دين، تنها براى هدايت‿بشر به سعادت اخروى هم بود، باز نمى‿توانست نسبت‿به دنياى او و بويژه «حكومت‿»، ساكت‿باشد چرا كه سعادت اخروى انسان در گروهمه اين امور است.
از آيات قرآن، دو هدف براى بعثت انبياء بدست مى‿آيد:
يك) معرفى خدا و دعوت به او: «يا ايهاالنبى انا ارسلناك شاهدا و مبشرا و نذيرا و داعياالى‿الله و سراجا منيرا» (35) «اى پيامبر، ما تو را [ به سمت ] گواه و بشارت‿گر و هشداردهنده‿فرستاديم و دعوت‿كننده به سوى خدا به فرمان او، و چراغى تابناك‿»دو) برپايى عدل و قسط در جامعه: «لقد ارسلنا رسلنا بالبينات و انزلنا معهم الكتاب والميزان ليقوم الناس بالقسط‿» (36) «به راستى [ ما ] پيامبران خود را با دلايل آشكار روانه كرديم‿و با آنها كتاب و ترازو را فرودآورديم تا مردم به انصاف برخيزند».
همانگونه كه استاد مطهرى گفته است، هدف دوم نسبت‿به هدف اول، مقدمه است‿اما در عين حال، داراى ارزش ذاتى است. چرا كه هدف دوم، مرتبه‿اى از مراتب هدف‿نخست است و لذا در تشريع اسلام، مورد غفلت قرار نگرفته است.
اختصاص مسائل دين به آنچه از دسترس دانش بشرى خارج است:
بازرگان، معتقد است كه شان خداوند خالق، آن است كه تعليمات و هدايتش درحوزه‿اى باشد كه انسان ذاتا و فطرتا از درك آن عاجز است و به جز از طريق وحى وهدايت الهى راهى به سوى آن ندارد و راه و رسم زندگى و حل مسائل فردى و اجتماعى،و به عبارت ديگر سياست، در دسترس دانش است‿يعنى انسان مى‿تواند بدون دين،زندگى خود را سياست كند لذا دين نبايد از آن سخن بگويد و اگر هم گفته باشداستطرات و طفيلى است و امر آن به دست انسان و دانش اوست. (37)
اين سخن را بايد در سه بخش تحليل كرد:
اول: تاريخچه و علل پيدايش: منشا اين ديدگاه، انديشه‿هاى امانيستى و نيز سيانتيسم‿يا علم‿پرستى و برخى از تحليلهاى روان شناختى «دين‿» است كه آن را ناشى از جهل به‿واقعيات مى‿پندارد.
دوم: كبراى قضيه كه از دو جهت محل مناقشه است:
1- دانسته‿هاى علوم جديد، نسبت‿به زمان نزول وحى، بسيار متاخر بوده و همچنين‿اختلاف آراء و تحير در آن علوم بقدرى زياد است كه ايجاب مى‿كند كه تعاليم دين، رفتاراجتماعى بشر را شامل شود.
2- حداكثر حكم عقل در اين باره، عدم ضرورت موضعگيرى دين در اين گونه مسائل‿است نه لزوم عدم آن. و عقل، گرچه دين را ملزم به بيان اين مسائل نداند، اما در صورت‿وجود بيان دينى، منقاد خواهد بود.
سوم: آيا انسان، طريق زندگى درمسيرى كه براى آن خلق شده است‿را مستقلا و بدون نياز به راهنمائى‿مى‿شناسد؟! براى پاسخ، از سه منظربه دانش انسان نظرى مى‿كنيم: دانش‿انسان در چارچوب ابزار آن، دانش‿انسان در بستر تاريخ، دانش انسان درقرآن.
1- هر روز دانشمندان در كشف‿جهان طبيعت‿به پيشرفتهاى تازه‿اى‿نائل مى‿شوند، زمين را و آنچه در آن‿است مى‿جويند، به آسمانها مى‿روندتا از آنچه نديده‿اند با خبر شوند و جهان را مسخر خود سازند. علوم‿انسانى به شناخت انسان از پيرامون خود مى‿پردازد، علل شكوفايى و انحطاط تمدنها را كشف مى‿كند، تاثير رفتارهاى اقتصادى‿بر يكديگر را مى‿شناسد و….
اما آيا اين دانشها براى انتخاب مسير زندگى، كافى است؟ براى اين كه انسان بتواندخط سير زندگيش را انتخاب كند و حركت‿خود را در جهت كمال قرار دهد، بايد سود وزيان خود را بشناسد و اين نمى‿شود مگر با بينشهاى عميق و كلى درباره جهان. همواره‿«ارزشها» تابع «بينشها»ست و تا شناخت انسان از خود و جهان هستى كامل نباشد، قادربه شناخت همه سود و زيان خود نخواهد بود. گرچه پيشرفت علوم، انسان را در شناخت‿علل و پديده‿هاى طبيعى يا رفتارهاى اجتماعى به قلل رفيع رسانده، اما توصيه راه‿صحيح، علاوه بر اين، متوقف بر بينش ديگرى درباره ابتدا و انتهاى جهان، حيات پس ازمرگ، هدف از خلقت و مسائلى از اين قبيل است كه دست علوم تجربى اثباتا و نفيا از آن‿كوتاه است. (38) نوع نگرش علم به جهان، كه از آن به «دانش‿» تعبير مى‿كنيم، انسان را درمسير شناخت اجزاء و روابط آنها قرار مى‿دهد، در حالى كه نوع نگرش فلسفى و بخش اعتقادات دينى به جهان، كه آن را «بينش‿» مى‿ناميم، جهان را به عنوان يك واحد در مسيرابتدا تا انتها به او مى نماياند..