در بارهی نویسنده:
More…سی رایت میلز (C. Wright mills) در سال ۱۹۱۶ در شهر واکو واقع در ایالت تگزاس زاده
شد و در خانوادهای از طبقهی متوسط پرورش یافت. او در سال ۱۹۳۹ از دانشگاه ایالتی
تگزاس با درجهی فوق لیسانس در جامعهشناسی فارغالتحصیل شد و سپس در دانشگاه
ویسکانسین زیر نظر جامعهشناسان معروفی از جمله هوارد بکر و هنس گرث، ادامه تحصیل
داد و در سال ۱۹۴۱ به دریافت درجهی دکتری در جامعهشناسی نائل آمد.More…
میلز کار تدریس را در دانشگاه مری لند شروع کرد و سپس به نیویورک آمد و به عنوان
استادیار در دانشگاه کلمبیا استخدام شد. وی مدت هفده سال در این دانشگاه مشغول
تدریس و تحقیق بود و سرانجام در سال ۱۹۶۲ به علّت حملهی قلبی در سن چهل و شش سالگی
درگذشت.
میلز نه تنها یک جامعهشناس متعهّد و سنّتشکن بود بلکه در زندگی شخصی و دانشگاهی
خود نیز انسانی وارسته و از سجایای اخلاقی خاصی برخوردار بود. (در بعضی از محافل
رادیکال دانشجویی سالهای ۶۰ که از میلز به عنوان جامعهشناس نمونه تأسی جسته
میشد، وضع انتقادی او را نسبت به جامعهشناسی حاکم در حد یک «تروریست جامعهشناسی»
Sociological Terrorist و در زمینهی تعهّد اخلاقی و عملی، وی را «انسان اخلاقی و
عمل» میدانستند) شغل دانشگاهی و تحقیقات برای او رسالتی روشنفکرانه بود، به همین
جهت هیچگاه در بند مقام، عنوان و سایر امتیازاتی که همکارانش در طلب آنها بودند،
نبود. علیرغم اکثر همکاران دانشگاهیاش، پیوسته با لباسی غیررسمی سرکلاسهای خود
حاضر میشد و به جای اکتفا کردن به حضور در کلاسها، وقت اضافی خود را به بحث و
مجادله با دانشجویانش میگذراند. میلز بنابر احساس مسئولیّت جدّی به عنوان یک
معلّم، ترجیح میداد به جای قبول تدریس در دورههای فوقلیسانس که تعداد دانشجویانش
معدود بود، در کلاسهای دورهی لیسانس که دانشجویان بیشتری داشتند، تدریس کند.
اهمیت زندگی دانشگاهی میلز در این بود که سعی داشت به رسالت روشنفکری خود صمیمانه
وفادار مانده و برخلاف معمول نمایندهی راستین افکار انتقادی زمان خود باشد. به
همین دلیل از متخصّصان علوم اجتماعی که به عنوان مشاور در خدمت بنگاههای تبلیغاتی
و تجارتی درآمده و دانش خود را وسیلهی مقاصد آنها قرار داده بودند، ولی در عین حال
خود را متخصّص «بیطرف»مینامیدند، بسیار خشمگین بود. پس از رابرت لیند که در
سالهای ۱۹۳۰ برای نخستین بار مسئلهی «دانش برای چه؟» را عنوان کرد، میلز بار
دیگر اهمیت رسالت تاریخی جامعهشناسی را مطرح کرد و در تمام آثار و تحصیلهای خود
به این رسالت وفادار ماند.
ملیز علیرغم عمر نسبتاً کوتاهش، آثار ارزندهی متعدّدی از خود به جای گذاشت.
کتابهای عمدهی او به شرح زیر است:
بینش جامعهشناسی Sociological Imagination ۱۹۵۹
برگزیدان قدرتمند Power Elite ۱۹۵۶
یخه سفیدان White Callar ۱۹۵۱
مارکسیستها The Marxists ۱۹۶۲
یانکی گوش کن Listen Yankee ۱۹۶۰
علل جنگ جهانی سوم The Causes of World War Three ۱۹۵۸
شخصیت و ساخت اجتماعی Character and Social structure ۱۹۵۳
مهاجرت پورتوریکوئیها(اجتماع پورتوریکوئیها در نیویورک) Puerto Rican Community
در باب ماکس وبر From Max Weber ۱۹۴۸
مردان جدید قدرت The new men of power ۱۹۴۸
انگارههای انسان Images of man
مقالهی حاضر فصلی است از کتاب بینش جامعهشناسی: نقدی بر جامعهشناسی امریکایی که
در سال ۱۳۶۰ توسط آقای دکتر عبدالمعبود انصاری به فارسی برگردانیده شد. این کتاب
توسط شرکت انتشار به چاپ رسیده است.
۱ اوج علاقهی دانشمند علوم اجتماعی به تاریخ، محدود به مفهوم عصری است که در آن
زندگی میکند. اوج توجه او به زندگی فردی بر اساس مفهومی است که در بارهی طبیعت
اولیهی بشری داشته و محدودیتهایی که این طبیعت برای دگرگونپذیری بشر در طول
تاریخ قائل است.
کُلیهی دانشمندان کلاسیک همیشه خصلتهای عمدهی زمان خود را در نظر داشتهاند.
تاریخ آفرینی و ظهور شخصیتهای گوناگون هر عصر از جمله مسائل مورد توجه آنان بوده
است. کارل مارکس، سمبارت، وبر، کنت، اسپنسر، دورکیم، وبلن، مانهایم، شومپتر و میچلز
هر یک به نحوی با این مسائل برخورد کردهاند. ولی دانشمندان معاصر متأسفانه نسبت به
این مسائل بیاعتنا ماندهاند. برای ما که در نیمهی دوم سدهی بیستم زندگی میکنیم
چگونگی تاریخآفرینی و ماهیّت شخصیتهای گوناگون از جمله مسائل اساسی و قابل بررسی
زمان ما را تشکیل میدهد.
امروزه همهی انسانها در جستجوی شناخت موقعیت و امکانات موجود و آیندهی خود
میباشند. آنان مشتاقانه میخواهند بدانند چگونه میتوانند در آفرینش تاریخی یعنی
تغییر موقعیت موجود و خلق امکانات آیندهی خویش سهیم باشند. البته واضح است که هیچ
دانشمندی نمیتواند به این سؤالات جواب کافی و وافی بدهد. زیرا هر دورهای دارای
مسائل خاصّ بوده و طبعاً جوابهای خاصی را ایجاب میکند ولی ما امروز در مرحلهی
پایان یک دورهی خاص زندگی کرده و ناگزیر باید در صدد تبیین مسائل زمان خود برآئیم.
ما در پایان دورهای زندگی میکنیم که عصر جدید نامیده شده است. همان طوری که به
دنبالهی عصر باستان، دوران اعتلای جامعههای شرقی که ما غربیان آن را عصر تاریکی
مینامیم، آمد. عصر جدید هم امروز به مرحلهی مابعد عصر جدید که آن را عصر چهارم
مینامیم، در حال انتقال است.
پایان یک عصر و آغاز آن دیگر طبعاً بستگی به تعریف ما از عصر یا دوره دارد. ولی
تعاریف نیز مانند هر پدیدهی اجتماعی دیگر از لحاظ تاریخی تعیین میشوند.
واقعیتهای جدید امروز تغییراتی در تعاریف انسان و جامعه به وجود آورده است. این
تغییرات به خاطر این نیست که ما امروز بیش از هر دورهای با دگرگونیهای شگرف و
پُردامنه روبهرو هستیم بلکه از آن جهت است که ما در پایان یک دورهی انتقالی
زندگی میکنیم و ناگزیریم خصوصیتهای اساسی آن را تشخیص و تعریف کنیم. به محض اینکه
در صدد شناخت این مرحله انتقالی برآئیم متوجه میشویم که بسیاری از انتظارات و
آمالهای ما ریشهی تاریخی داشته و در عین حال بسیاری از افکار و عقایدمان به کلّی
اساس و اعتبار خود را از دست دادهاند. مهمتر اینکه متوجه میشویم که گرایشهای
عمده ـلیبرالیسم و سوسیالیسمـ قادر به تبیین کامل واقعیتهای عصر حاضر نیستند.
لیبرالیسم و سوسیالیسم به عنوان دو ایدئولوژی از عصر روشنگری نشأت پیدا کردند و
فرضیهها و ارزشهای مشترکی در بر داشتند. در هر دو رشد عقلانی شرط اساسی پیشرفت
محسوب میشود. مفهوم آزادی بخش ترقی توسط عقل، اعتقاد به علم، درخواست آموزش همگانی
و اعتقاد به معنی سیاسی دموکراسی همه از جمله دستاوردهای عصر روشنگری هستند که بر
اساس ارتباط ذاتی عقل و آزادی بنیاد یافتهاند. آن دسته از متفکران اجتماعی کلاسیک
که از جمله پیشاهنگان تفکرات اجتماعی امروز هستند همه بر اساس این فرض عمل
کردهاند. نظریه و آثار فروید نیز بر این فرضیه استوار است: برای اینکه آزاد بود
باید از لحاظ عقلانی آگاه شد. به همین جهت روانکاوان، درمان روانی را وسیلهای
پنداشته که توسط آن فرد میتواند از طریق آگاهی عقلانی زندگی روزمرهی خود را
سروسامان بخشد. رابطهی میان عقل و آزادی شالودهی آثار مارکسیستی را تشکیل
میدهد: انسانهایی که اسیر نظام تولیدی غیرعقلانی هستند باید در پرتو آگاهی
عقلانی نسبت به موقعیت طبقاتی خود واقف شوند. یعنی باید دارای آگاهی طبقاتی شوند.
مفهوم مارکسیستی این فرض عقلانیتر از هر عبارتی است که بنتام مطرح کرد.
لیبرالیسم رابطهی عقل و آزادی را اساسیترین واقعیت زندگی فرد میشناسد. مارکسیسم
رابطهی عقل و آزادی را به عنوان عالیترین واقعیت زندگی سیاسی تاریخ آفرینی فرد
میداند . لیبرالها و رادیکالهای عصر جدید به طور کلی افرادی هستند که به تاریخ
آفرینی عقلانی انسانهای آزاد ایمان دارند.
به علت تغییرات شگرفی که در جهان امروز رخ داده است مفاهیم عقل و آزادی چه در
نظامهای سرمایهداری و چه در نظامهای کمونیستی به شکل مبهم و نامشخصی درآمده
است. سؤال عمده این است که چرا مارکسیسم غالباً به صورت نظامهای دیوانسالاری
ملالانگیز درآمده است؟ چرا لیبرالیسم به شکل زیرکانهای به تحریف واقعیتهای
اجتماعی میپردازد؟ به عقیدهی من تحولات عصر حاضر را نمیتوان با کمک تعبیر
مارکسیستی یا لیبرالیستی از فرهنگ و سیاست شناخت. این شیوهی تفکر مبیّن جامعههایی
است که دیگر وجود ندارند. جان استوارت میل ماهیّت اقتصاد سیاسی را که امروز بر
جامعههای سرمایهداری حاکم است، پیشبینی نمیکرد. هم چنین کارل مارکس زمانی
نظریهی خود را تدوین کرد که هیچ کدام از جامعههای کمونیستی کنونی به وجود نیامده
بود. نکتهی دیگر اینکه هیچ یک از این صاحب نظران واقعیتهای ناگوار جامعههای عقب
ماندهی امروز را پیش بینی نکرده بودند. خلاصهی کلام، امروز ما با نوعی ساخت
اجتماعی روبهرو هستیم که نمیتوان آن را در پرتو میراث فکری کلاسیک یعنی
لیبرالیسم و مارکسیسم به درستی تبیین کرد.
شاخص ایدئولوژیک عصر چهارم یعنی آنچه که آن را از عصر جدید جدا میکند این است که
رابطهی عقل و آزادی که در گذشته به عنوان اصل پذیرفته شده بود امروز به صورت
مسئلهی قابل بحثی درآمده است. به بیان دیگر، رشد عقلانی ممکن است نوید بخش آزادی
بیشتر انسان نباشد.
۲ نقش عقل در امور بشری و مفهوم انسان آزاد به عنوان جایگاه عقل از جمله مهمترین
موضوعاتی است که دانشمندان علوم اجتماعی سدهی بیستم از فیلسوفان اصل روشنگری به
ارث بردهاند. حال اگر قرار باشد به عنوان دو ارزش کلیدی در شناخت مشکلات و مسائل
عام به کار رود باید به عنوان دو مسأله به بیان مجدّد آنها بپردازیم. زیرا در زمان
ما این دو ارزش یعنی عقل و آزادی در معرض خطر است.
روندهای اساسی امروز شناخته شده است، سازمانهای وسیع و عقلانی ـبه طور خلاصه،
دیوانسالاریها براستی افزایش یافته اما اندیشهی مستقل فرد به طور کلی گسترش
نیافته است. افراد عادی که گرفتار شرایط محدود زندگی روزانهی خود هستند غالباً
قادر نیستند ساختهای عظیم عقلانی یا غیرعقلانی حاکم بر شرایط خود را بشناسند.
بنابر این هر چند مشغول انجام وظیفهی ظاهراً عقلانی هستند ولی به ندرت از هدفهای
این سازمانها آگاهی دارند. افرادی هم که در رأس این سازمانها هستند همانند امیران
نظامی داستانهای تولستوی، فقط وانمود میکنند که از هدفها باخبراند. گسترش
سازمانهای دیوانسالاری و توسعهی تقسیم کار امکانات بیشماری برای کار و اوقات
فراغت به وجود آورده که در آنها اندیشه کردن مشکل یا غیرممکن است. برای مثال،
سرباز یک سلسله وظایف عقلانی را انجام میدهد بدون اینکه از مقاصد آنها اطلاعی
داشته باشد. حتّا افرادی که از لحاظ علمی و فنی خبره هستند با اینکه ممکن است وظایف
خود را با نهایت دقت انجام دهند ولی گفتنی است که غالباً از نتایج مُخرّب و
زیانآور تحقیقات و کشفیّات خود کاملاً بیخبرند.
به طوری که میدانیم علیرغم انتظار کوتهاندیشان دانش یا تکنولوژی تأثیری
اعجابآمیز در امور بشری نداشته است. اینکه امروز اهمیت زیادی برای روشهای علمی و
فنی قائل هستیم دلیل بر این نیست که زور، بیدادگری، بهرهکشی از میان رفته است.
آموزش همگانی ممکن است به جای ترتبیت انسانهای آگاه و آزاده موجب ظهور بلاهت فنّی
و ملّیگرایی تنگنظرانه شود. حتّا تولید جمعی آثار هنری و فرهنگی نه تنها احساس و
درک هنری و فرهنگی عموم را بالا نبرده بلکه آنها را خنثی و منحط کرده است. و بدین
ترتیب سدّ راه نوآوری شده است. به بیان دیگر، گسترش دیوانسالاری و رشد تکنولوژی
باعث ظهور و گسترش آگاهی فردی و اجتماعی نشده است. زیرا پیشرفت فنی یا دیوانسالاری
عقلانی به معنی یک تجمع وسیع از ارادهی افراد و ظرفیّت عقلانی نیست. اصلاً فرصت
بدست آوردن ارادهی شخصی و ظرفیّت عقلانی غالباً کاهش یافته است. سازمانهای
اجتماعی عقلانی الزاماً وسیلهی گسترش آزادی فرد یا جامعه نیست. آنها در حقیقت
ابزار استبداد، عوام فریبی و به طور کلی سدّ گسترش فکری و رهایی انسانهاست.
نیروهایی که به این سازمانها شکل میدهند از درون آنها برنیامده و ضمناً تحت تسلًط
و ادارهی اعضای سازمانها نیستند. از این گذشته، این سازمانها این خود به طور روز
افزونی عقلانی شدهاند. خانوادهها و کارخانهها، اوقات فراغت و کار، محلهها و
ایالات همه جزئی از یک کلّ کارکردی عقلانی هستند یا اینکه در معرض دخالت نیروهای
غیرعقلانی و غیرقابل کنترل درآمدهاند .
عقلانی شدن روز افزون جامعه، تضاد میان عقل و آزادی و اضمحلال رابطهی فرض شده
میان آن دو ـتمام این تحولات موجب ظهور تصوری از انسان شده که «دارای» خصلت عقلانی
است ولی در عین حال فاقد تعقل است. چنین انسانی به طور روز افزونی خود ـ عقلانی شده
است و در عین حال درماندهتر و مضطربتر میباشد. در رابطه با ظهور این نوع انسان
است که مسائل کنونی مربوط به آزادی باید تدوین شود. با این وصف این روندها غالباً
به عنوان مسائل ناشناخته ماندهاند. براستی خصلت ناشناخته و عدم تدوین آنها مهمترین
سیمای مسألهی کنونی آزادی و عقل را تشکیل میدهند.
۳ از دیدگاه فردی آنچه که در اطراف او رُخ میدهد ظاهراً ناشی از عوام فریبی،
مدیریت، پیروی محض است با این وصف نقش قدرت غالباً روشن نیست. صاحبان قدرت هم نیازی
به اظهار وجود یا توجیه قدرت خود ندارند. به همین دلیل است که تودههای مردم با
تمام اسارت و درماندگی قادر نیستند که علل و مسبّین مشکلات خود را بشناسند. به بیان
دیگر، مردم به درستی نمیدانند چه عوامل و عناصری زندگی فردی و اجتماعی و ارزشهای
مقدّس آنها را مورد تهدید و تهاجم قرار داده است.
تحت چنین شرایطی تودهی مردم سعی میکنند تا انتظارات و خواستههای خود را محدود به
امکانات موجود کرده و به اصطلاح پای خود را از گلیمی که برای آنها مهیا دیدهاند
فراتر نگذارند. در نتیجه مردم به مرور زمان به امکانات محدود خود خو کرده و
خواستههای خود را با شرایط انطباق میدهند. وقت اضافی خود را به بازی، مصرف و
خلاصه خوشگذرانی میگذرانند. ضمناً فضا و قلمرو مصرف نیز عقلانی شده است. ولی چون
انسان امروز نسبت به شیوهی تولد و کار خود بیگانه است نسبت به مصرف و استفاده از
اوقات فراغت نیز بیگانه و دل مُرده است. لاجرم به علّت حالت از خود بیگانگی و
تأثیرات آن بر شرایط او نه تنها امکانات خود را نادیده گرفته و از دست میدهد بلکه
با گذشت زمان استعداد و قدرت تعقل خود را هم از دست میدهد. یعنی دیگر نه ارزش عقل
و نه ارزش آزادی برایش مطرح است.
انسانهایی که خود را با چنین شرایطی وفق میدهند ضرورتاً انسانهای کودنی نیستند
ولو اینکه برای مدت زیادی در این نوع سازمانها کار کرده باشند. کارل مانهایم با
استفاده از مفهوم «خود ـ عقلانی شدن» این نکته را به خوبی روشن میکند. منظور
از«خود ـعقلانی شدن» این است که وقتی فرد را در اسارت بخشی از سازمانهای عقلانی
در میآید به تدریج نیازها و هدفها، رفتار و کردار خود را بر حسب «قوانین و مقرارت
سازمان» وفق میدهد. بنابر این، سازمان عقلانی خود به صورت سازمانهای بیگانه
کننده در میآیند؛ اصول رهگشای عمل و فکر و بمرور زمان احساسات در وجدان فردی
انسان عصر تجدید طلبی مذهبی یا در تفکر مستقل انسان عصر دکارت جایی ندارد. اصول
رهگشای در حقیقت بیگانه و در تضاد با آنچه از لحاظ تاریخی فردیت شناخته شده، است .
بدین ترتیب مبالغه نخواهد بود اگر بگوییم که فرصت تعقل از بیشتر انسانهای معاصر
گرفته شده و در عوض سازمانهای وسیع دیوانسالاری بر سرنوشت آنها حاکم شده است.
واقعیت این است که سلوک عقلی دیگر ملازم استقلال عقلی نیست یعنی روش عقلانی نه تنها
نوید بخش آزادی نیست بلکه آزادی را نیز خفه کرده است. جای شگفتی نیست که در عصر ما
آرمان فردیّت به صورت مسئلهای حاد در آمده است. آنچه مطرح است ماهیّت انسان و
تصوری است که از محدودیتها و امکانات او به عنوان انسان داریم. گویی تاریخ هنوز
نتوانسته رسالت کشف محدودیتها و معانی «طبیعت بشری» را به پایان برساند. ما هنوز
به عمق تغییرات روانی انسان عصر جدید دسترسی پیدا نکردهایم. حال سؤال عمدهاین است
که در میان انسانهای معاصر آیا آنچه را که ما اصطلاحاً «آدمک بشّاش» مینامیم،
ظاهر و شکوفا میشود؟
البته میدانیم که با کمک مواد شیمیایی و تلقینهای روانی و از طریق زور و فشارهای
مداوم میتوان انسان را مبدل به انساننما کرد. ولی تعجب در این است که انساننماها
چگونه میتوانند بشّاش و از خود راضی باشند؟آیا ممکن است انسان در عین اختگی و
ناتوانی احساس رضایت داشته باشد؟ کیفیت و مفهوم این رضایت چیست؟ دیگر نمیتوان قبول
کرد که نیاز به آزادی و تمایل به اندیشه یک منشأ متافیزیکی دارد. امروز باید بپرسیم
چه عواملی در طبیعت انسان و در شرایط اجتماعی او موجب ظهور انساننماهای الکیخوش
شده است؟ چه عواملی در مقابل آن وجود دارد؟
ظهور انسان از خود بیگانه و تمام موضوعاتی که در ماوراء این ظهور قرار دارد امروز
تمام زندگی فکری جدی ما را تحت تأثیر قرار داده است و موجب بیقراری فکری ما شده
است. ظهور انسان از خود بیگانه مهمترین موضوع مطالعات مربوط به انسان معاصر را
تشکیل میدهد. به نظر من این موضوع بیش از هر مسألهای مورد توجهی محقّقان کلاسیک
قرار گرفته است. در عین حال بیش از هر موضوعی دیگر مورد بیتوجهی دانشمندان معاصر
قرار گرفته و در تعیین آن قصور ورزیدهاند.
پدیده انسان از خود بیگانه در مقالهای تحت عنوان «از خود بیگانگی» توسط کارل مارکس
به نحو بسیار ارزندهای بیان و معرفی شده است. جرج زیمل در مقالهی معروف خود به
نام «مادر شهر» و گراهام والاس در کتابی تحت عنوان «جامعهی بزرگ» به آن اشاره
کردهاند. در مفهوم «ماشینی شدن» اریک فرم هم به این موضوع توجه شده است . ترس از
اینکه از خود بیگانگی انسان عمومیّت پیدا کند توجه تمام جامعهشناسانی که مفاهیمی
از قبیل «منزلت»، «رابطهی قراردادی»، «اجتماع» و «جامعه» را پیشنهاد کردهاند، جلب
کرده است. مفهوم انسان از خود بیگانه هم چنین در نظریهی ریسمن تحت عنوان «انسانِ
از خارج هدایت شونده» و مفهوم «اخلاق اجتماعی» وایت دیده میشود. انسان از خود
بیگانه هم چنین مفهوم کلیدی رُمان معروف جرج اورول (۱۹۸۴) را تشکیل میدهد.
حال اگر به جنبهی مثبت موضوع توجه کنیم میبینیم فروید با مفهوم «اید»(Id)، مارکس
با مفهوم آزادی، جورج مید «من فاعلی» و کارن هورنای با مفهوم «خود به خودی» مدّعی
هستند که انسان از خود بیگانه میتواند سرانجام بر عوامل بیگانه کنندهی شرایط خود
مسلط شده و به شناخت موقعیّت راستین خود نائل شود. هم چنین کسانی که طرفدار برگشت
به «اجتماعات کوچک» گذشته هستند به غلط تصور میکنند که در این اجتماعات منسجم علل
از خود بیگانگی انسان معاصر را از میان برداشت. خلاصهی کلام، این نظریات و مفاهیم
گوناگون گویای این واقعیت است که در مقابل تصور غربی انسان آزاده، انسان از خود
بیگانه قد علم کرده است. بر همین سیاق، جامعهای هم که منشأ ظهور انساننماهای از
خود راضی است با جامعهی آزاد یا به قول لیبرالها جامعهی دموکراتیک در تضاد هست.
به هر حال ظهور انسان از خود بیگانه گویای مسائلی است که ما امروز برای حصول آزادی
با آن مواجه هستیم. وقتی فقط یک فرد نسبت به شرایطی احساس درماندگی و استیصال کند،
این یک مشکل شخصی است ولی وقتی افراد بیشتری دچار چنین حالتی هستند طبعاً یک
مسئلهی اجتماعی وسیع در میان است. به همین دلیل وجود انسان از خود بیگانه نه تنها
برای افراد بلکه برای دانشمندان علوم اجتماعی نیز به صورت مسئلهای درآمده است.
ولی چون هنوز جنبههای شخصی و اجتماعی انسان از خود بیگانه کاملاً شناخته نشده
بیتفاوتی و واخوردگی نسبت به آن هم تأثیرات عمیقی در زندگی مردم پیدا کرده است.
حال اگر این حالتهای یاد شده را از لحاظ سیاسی در نظر بگیریم الزاماً مسائل آزادی
انسان مربوط میشود. در عین حال این حالتها از جمله مسائل عظیمی است که در مقابل
دانشمندان علوم اجتماعی معاصر قرار گرفته است.
از طرفی ماهیت مشکلات و مسائل اجتماعی معاصر هنوز به درستی تعریف و شناخته نشده
است. زیرا لازمهی تشخیص درست آنها آزادی تعقل است که امروز به نحو آشکاری در معرض
یورش و تهاجم قرار گرفته است.۱ گفتنی است که علوم اجتماعی هنوز نتوانسته به طور جدی
مشکلات شخصی و مسائل اجتماعی جامعهی معاصر را تدوین و تفسیر نمایند. به عقیدهی من
تشخیص و تدوین این مسائل جزء رسالت راستین علوم اجتماعی کلاسیک به شمار میرود.
۴ البته مشکلات و موضوعات ناشی از بحرانهای عقل و آزادی نمیتواند به صورت یک
مسئلهی بزرگ تدوین شود. هم چنین برای تفسیر یا احیاناً اصلاح آنها نمیتوان تنها
به بررسی مسائل و موضوعات کوچک اکتفا کرد. مسائل اجتماعی ماهیت ساختی داشته و تبین
و تفسیر آن باید در رابطه با شرح حال فردی و ادوار تاریخی صورت بگیرد. فقط در این
صورت است میتوان رابطهی میان ساخت و شرایط معین را شناخته و به تحلیل علّی
پرداخت؛ بیان مجدّد و توضیح این مسائل در پرتو رسالت علوم اجتماعی امکان پذیر است.
رسالت فکری و اخلاقی علوم اجتماعی دلالت بر این دارد که آزادی و عقل به عنوان
ارزشهای مقدس پایدار خواهد ماند. و باید از آنها برای تدوین مسائل پیوسته استفاده
کرد. ولی این رسالت در عین حال رسالت سیاسی فرهنگی غربی است. در علوم اجتماعی امروز
بحرانهای سیاسی و فکری با یکدیگر تطابق پیدا کردهاند. تجزیه و تحلیلهای جدی و
بحرانهای سیاسی طبعاً بررسی بحرانهای فکری را نیز در بر میگیرد. سنت سیاسی
لیبرالیسم کلاسیک و سوسیالیسم کلاسیک هر دو موجب بیاعتبار شدن سنّتهای سیاسی عمده
شده است. علّت بیاعتبار شدن این سنتها یا عقاید سیاسی نادیده گرفتن آزادیهای
فردی و محدود کردن نقش عقل در امور بشری است. تجدید نظر در هدفهای سوسیالیستی و
لیبرالیستی باید به نحوی انجام گیرد تا بتواند نوید بخش احیاء جامعههایی باشد که
تمام اعضای آنها دارای تفکر مستقل بوده و بتوانند آزادانه در سازمان جامعه و سرنوشت
خود نقش اساسی داشته باشند.
باید خاطر نشان کرد که علاقهی خاص دانشمند علوم اجتماعی به ساختهای اجتماعی ناشی
از اعتقاد او به «جبری بودن» ساخت نیست. ما امکانات و محدودیتهای تصمیمات انسانها
را مطالعه میکنیم تا روشن کنیم آنها چگونه میتوانند در تاریخـآفرینی جامعهی خود
سهم بیشتری داشته باشند. از طرفی توجه خاصّ ما به تاریخ به این دلیل نیست که آینده
اجتنابناپذیر است ـیعنی آینده محصول محض گذشته است. انسان موجودی تاریخ آفرین
است و میتواند در آیندهسازی جامعهی خود نقش اساسی داشته باشد. بررسی و شناخت
تاریخ به ما یاری میدهد تا امکانات گوناگون را شناخته و آزادانه در تحقق آنها
بکوشیم. خلاصهی کلام، دانشمندان علوم اجتماعی ساختهای اجتماعی و تاریخی را از این
جهت بررسی میکنند تا بتوانند جریانات عمده را کشف کرده و بر آنها مسلّط شوند. فقط
در این صورت است که میتوانیم امکانات و مفاهیم آزادی بشری را ادراک کنیم.
آزادی این نیست که هر کس هر چه خواست انجام دهد یا اینکه فرد حق انتخاب امکانات
بیشمار را داشته باشد. آزادی قبل از هر چیز این است که انسان بتواند فرصتها و
امکانات را در نظر گرفته و سپس از میان آنها انتخاب کند. بدین ترتیب آزادی فقط در
صورتی امکانپذیر است که تفکر بشری نقش وسیعتری در امور انسانی پیدا کرده باشد.
آیندهی بشری فقط یک سلسله متغییرهای قابل پیشبینی نیست. آینده عبارت از تصمیماتی
است که از میان امکانات تاریخی گرفته میشود. ولی امکانات خصلت جبری نداشته و از
قبل معین نشدهاند. به عقیدهی من در عصر حاضر دامنه و قلمرو امکانات تاریخی به
مراتب وسیعتر از گذشته است.
این واقعیت حائز اهمیت است که چه کسانی و چگونه در بارهی آیندهی امور بشری تصمیم
میگیرند. از لحاظ سازمانی، مسئلهی آزادی عبارت از مسئلهی مسئولیّت سیاسی است. از
لحاظ فکری عبارت از تعیین امکانات آتی امور بشری است. ولی امروز جنبههای وسیعتر
مسئلهی آزادی تنها مربوط به ماهیّت تاریخ و امکانات ساختی تصمیمگیری تاریخی نیست،
بلکه مربوط به ماهیّت انسان است و اینکه آزادی نمیتواند بر اساس «طبیعت اولیهی
انسان» استوار باشد. امروز مسئلهی نهایی آزادی، مسئلهی «انساننمای از خود راضی»
است. ظهور این نوع شخصیتها گویای این واقعیت است که کلیهی افراد بشری خواستار
آزادی نیستند و اینکه تمام افراد مایل و یا قادر نبوده به نیروی عقلی که لازمهی
آزادی است، مجهز شوند.
حال نکتهی عمده این است که تحت چه شرایطی انسانها خواستار آزادی بوده و قابلیّت
عمل آزادانه را دارند؟ تحت چه شرایطی انسانها مایل هستند که مسئولیتی را که آزادی
به عهدهی آنها گذاشته، صمیمانه بپذیرند؟ آیا میتوان افراد را وادار کرد که به
صورت انساننماهای الکی خوش درآیند!
در عصر حاضر به علت تمرکز ابزار فنی امکان دارد ذهن انسانی همانند یک واقعیت
اجتماعی از لحاظ کیفی و فرهنگی رو به زوال و انحطاط رود. آیا این امر ناشی از شرایط
از خود بیگانگی و توسعهی سلوک عقلی بدون تفکر و عدم نقش آزادانهی عقل در امور
بشری نیست. ما متأسفانه آن چنان مجذوب ابزار فنی شدهایم که قادر به تشخیص این
واقعیتها نیستیم. حتّا کسانی که ابزار فنی را به وجود آورده یا آنها را مورد
استفاده قرار میدهند کمتر به ماهیّت و تأثیرات آنها واقف هستند. به همین دلیل است
که رشد فنی را نباید شاخص پیشرفت فرهنگی و کیفیت انسانی دانست.
برای اینکه به تدوین و تنظیم یک مسئله بپردازیم باید ارزشهای مربوط به آن و هم
چنین عواملی که آن ارزشها را تهدید میکند، بشناسیم. به عقیدهی من عواملی که آزادی
و عقل را مورد تهدید و تهاجم قرار داده مهمترین مسائل مربوط به مشکلات شخصی و مسائل
اجتماعی قابل تحقیق به شمار میرود.
ارزشهای موجود در مسئلهی فرهنگی فردگرایی، در آرمان انسان عصر رنسانس تجلّی یافت.
ظهور و تسلّط یافتن انسانهای از خود راضی گویای این است که این ایدهآلهای عصر
رنسانس مورد تهدید قرار گرفته است.
ارزشهای موجود در مسئلهی سیاسی تاریخـآفرینی در آرمان انسان خلاق و
تاریخـآفرین تجسم یافت. این آرمان امروز از دو سو مورد تهدید قرار گرفته است. از
یک سو رسالت تاریخ آفرینی فراموش شده و انسانها خود را تسلیم پیشامدها میکنند و
از سوی دیگر تصمیمات اساسی توسط رهبرانی گرفته میشود که خود را در پیشگاه خلق
مسئول و موظّف نمیدانند.
من شخصاً جواب قانع کنندهای برای مسئلهی عدم احساس مسئولیت سیاسی معاصر یا
پدیدهی سیاسی و فرهنگی انساننمای بشّاش ندارم. فقط میدانم که اگر علاقهمند به
شناخت این پدیده هستیم باید مسائل مربوط به آن را به طور جدّی مورد بررسی و تحقیق
قرار دهیم. البته قرار نیست که فقط دانشمندان علوم اجتماعی جامعههای ثروتمند غربی
با این مسائل برخورد کنند. اینکه بسیاری از آنها از برخورد مستقیم با این مسائل
برخورد کنند. اینکه بسیاری از آنها از برخورد مستقیم با این مسائل طفره میروند
بزرگترین قصور علمی را در تاریخ بشری مرتکب میشوند