ارسالی: مدینه
درستگویی تا درشتگویی دست نگهدارید، به خودتان برگردید، به حرفهایی که در نگاه اولتان جریان داشت، به لبخند شیرینی که مال خودتان بود، به روزهایی که آفتاب تنها از شانههای شما طلوع میکرد، به آن پیامکهای شیرین و کلماتی که سکندری نمیخوردند، به دلتان برگردید. به دلتان برگردید، دل خاستگاه خداوند است. دل دروغ نمیگوید. به دلتان برگردید، به آن تپیدنهای پیدرپی و آن لرزشی که در اولین دیدار در زبانتان بود. به چشمهای خودتان بیایید، به آن نگاه سربه زیر و شرمگین، به آن بارانهایی که در فراق هم میباریدید، به آسمان نگاهتان که هنوز هم ردپای هیچ پرندهای نتوانسته خدشهدارش کند. به خوابهایی که در بیداری برای هم میدیدید، به دلتنگیهای دوران نامزدی نه نامردی. به خانه دلتان، به آسمان نگاهتان، به لبخند ازلی و ابدیتان، به شرافت و شیرینی شرمی که در نگاه سرازیرتان بود، به کلماتی که قبل از گفتن چند بار در دلتان به زبان میآوردید، به صورتتان که از شرم گل انداخته بود، به سیرتتان که عاشقانه دنبال سایه خودتان میدوید برگردید. این کلمات شایسته زبان شما نیست. از درستگویی چه بدی دیدید که درشتگویی میکنید؟ به خودتان احترام بگذارید و به من. به من که فرزند شما هستم. به من که هزاران حرف نگفته دارم و بیشتر از توان خودم دارم صدای شما را در بلندترین حد ممکن میشنوم. پدر! مادر! لطفا حرمت زبانتان را نگه دارید. درست! من شایسته گفتن این کلمات نیستم. زبان من شایسته این درازگویی نیست. میگویید، من باید برای شما فقط بخندم و بگویم «مامان من گرسنهام»، «بابا مدادم تمام شد». بگویم «مادر دوستت دارم»، «پدر عاشقتم» اما بگذارید این بار زیادهگویی کنم. بگذارید حرفهایی را که باید در ۴۹ سالگی بزنم، در ۹ سالگی به زبان بیاورم. بگذارید این بار پایم از گلیمم درازتر بشود، چرا که میترسم فردا چاردیواری نباشد که گلیمی در آن پهن کنم. میترسم پدر! میترسم مادر. از این باران تند کلمات شما میترسم. از این آسمانی که در دلتان میغرد، از این گردبادهایی که در نگاهتان میوزد، از این زلزلهای که در چارستون این خانه افتاده است، میترسم. میترسم فردا این دیوارها باشند، اما شما نباشید و من سر بگذارم روی دیواری که کفاف تنهاییام را نمیدهد. میترسم این کلمات تلخ روزی تمام شود که من به پایان رسیده باشم و آسمان خانه ما خورشیدی نداشته باشد که از شرق یا غرب دلهامان طلوع کند. بگذارید پایم را از گلیمم درازتر بکنم. بگذارید با زبان فردا حرف بزنم. بگذارید این بار آب سربالا برود و فرزندی به مادرش پیشنهاد سکوت بدهد و به پدرش بگوید: محکم و محترم باش. از «خلاف آمد» عادت بطلب کام که ما – کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردیم من، این فرزند زودبزرگ شده شما، تا همیشه تشنه لبخندهای عاشقانه شما هستم. لطفا با من و با خودتان درست صحبت کنید، نه درشت.