ارسالی مدینه
بيشتر صفاتى كه اسباب بزرگى مورخ مىشوند يا، بعكس، او را آماج تير انتقاد مىسازند درلئوپولْد فون رانكه – 1 – جمع بود. از سويى او به مورخان آموخت كه ـ به تعبير فراموش نشدنىيكى ديگر از برجستهترين مورخان قرن نوزدهم، لُرد اَكتن – 2 – ـ «نقاد باشند، رنگ تعلق نپذيرند،و سخن نو بگويند – 3 – «؛ و از سوى ديگر، توجه وافر به تاريخ سياسى و ديپلماتيك سبب غفلتوى از ژرفنگرى در عوامل اقتصادى و اجتماعى و نيروى بنيادبرانداز انقلاب در سرگذشتدولتها و جوامع شد. با اينهمه، به تصديق اهل اطلاع، او يكى از بزرگترين مورخان سدههاى اخيربود، و بحث درباره علم تاريخنگارى و فلسفه تاريخ بدون توجه به كارها و نظريهها و نفوذ وىناقص و ناتمام است.
رانكه در 1795 در خانوادهاى از كشيشان و حقوقدانان مؤمن به پروتستانتيسم به دنيا آمد.تحصيلات متوسطه را در دبيرستان معروف شولپفورتا – 4 – – كه بعدها نيچه نيز به آن رفت – وتحصيلات عالى را در الاهيات و زبانشناسى تاريخى در دانشگاه لايپزيك به پايان رسانيد. درنتيجه مطالعات زبانشناسى و متأثر از هِردِر – 5 – شاعر و فيلسوف دوره رمانتيسم آلمان، و بيش ازهمه تحت تأثير فيلسوف ايدهآليست آلمانى فريدريش شلينگ – 6 – ، به تاريخ روى آورد. هنگامىكه در اوايل كار هنوز در دبيرستان درس مىداد، نخستين اثر مهم او، تاريخ اقوام رومى و ژرمنى از1494 تا 7 – 1514 – ، انتشار يافت و سبب انتصاب وى به استادى دانشگاه برلين شد. در آن ايام دردانشگاه برلين، هگل استاد فلسفه بود، متكلم نامور اشلاير ماخر – 8 – استاد الاهيات، و حقوقدان وسياستمدار برجسته ساوينيى – 9 – استاد حقوق. رانكه نيز به جمع اين ستارگان قدر اول جهانانديشه در برلين پيوست.
در ديباچه كتاب مذكور رانكه نوشت: «وظيفه تاريخ داورى درباره گذشته و آموزش امروزيانبراى سود رساندن به آيندگان است. اما اين كتاب مدعى چنين وظيفه خطيرى نيست؛ تنهامىخواهد نشان دهد كه واقعاً ]در گذشته[ چه روى داده است.» اين عبارات بسيار معروف كهبعدها نصبالعين دو سه نسل از مورخان و شالوده مكتبى پربار قرار گرفت، بيانگر هدف صريحرانكه يعنى عينيت در تاريخنگارى است. اما در عمل آشكار شد كه، در نزد او، معناى آنچه «واقعاًدر گذشته روى داده» بمراتب ژرفتر و گستردهتر از رجوع محض به شاهدان عينى و مطالعه اسنادو مدارك و سپس رديف كردن وقايع است. رانكه پروتستانى مؤمن و داراى انگيزه بسيار قوىدينى بود و با الهام از آراى فلسفى شلينگ مىخواست بفهمد كه خداوند در تاريخ چگونه عملمىكند. او عقيده داشت كه خدا همه جا در تاريخ حاضر است، و حضور مطلق ذات بارى، دررويدادهاى بزرگ تاريخى آشكار مىشود، و مورخ بايد بكوشد به راز حضور خدا در جهانپىببرد. درست است كه مورخ فقط بايد به امور واقع بپردازد و آراى شخصى را به هيچ روى درتاريخنگارى دخالت ندهد؛ و باز درست است كه مورخ به احياى گذشته كامياب نخواهد شدمگر نوشته خويش را از معتقدات و برداشتهاى شخصى بپالايد ـ ولى – و اينجاست كه معناىحقيقى آنچه «واقعاً در گذشته روى داده» آشكار مىشود – او در عين حال بايد از امور واقع محضگذر كند و، فراسوى آن، به جستجوى گرايشهاى عمومى و انديشههاى چيرهگرى برود كهخصلت هر شخص يا نهاد از آنها مايه مىگيرد.
پس تاريخ بيش از وقايعنگارى است، و مورخ در عين تحقيق در امور جزيى يا خاص ـ فلان رويداد، فلان دوره، فلان كشور، فلان شخص ـ هيچگاه نبايد از كليت امور غافل بماند. هگلمىگفت آنچه واقعى است همچنين عقلانى است. اما، به نظر رانكه، آنچه واقعيت را موجهمىسازد تداوم تاريخى است. تاريخ تعيين كننده رويدادهاست، توجيه كننده آنها نيست. رانكهمعتقد بود كه تاريخ از طريق شكوفايى هر فرد و هر قوم و هر دولت كه رويهمرفته مقوّمفرهنگزايى است، تحول مىپذيرد. به نظر وى چنين مىرسيد كه از سده پانزدهم تا آن زمان، هريك از اقوام مختلف اروپايى، بهرغم اشتراك در سنت فرهنگى واحد، آزادانه تصورى متعلق بهخود درباره دولت پديد آورده و پرورانده است، و اين مؤيد مدعاى اوست. رانكه نمىپذيرفتكه شرط استقرار نظم اجتماعى و ملى، توسل به اصول انتزاعىِ كلاً معتبر است، و احساسمىكرد كه اصول اجتماعى و سياسى بايد به اختلاف خصلتهاى هر قوم يا ملت، مختلف باشند.او دولتها را داراى بيشترين اهميت تاريخى و آفريدگان اصيل و معنوى ذهن آدمى و نهايتاً نشأتيافته از علم الاهى مىدانست كه در اساس تكليفى بجز اين ندارند كه مستقلاً به تكامل برسند و،در ضمن، نهادها و قوانينى سازگار با روزگار خويش پديد آورند.
چنانكه در ترجمه گزيده آثار رانكه ديده خواهد شد كه به دنبال اين مقدمه خواهد آمد،مسأله جزئيت يا خصوصيت در تاريخنگارى و رابطه آن با كليت يا عموميت يكى از محورهاىانديشه تاريخى رانكه است كه دامنه آن نهايتاً به نسبت تاريخ و فلسفه كشيده مىشود. هگلمعتقد بود كه تاريخ بر طبق قوانينى بالاتر و مستقل از تجربههاى فردى و رويدادهاى تاريخىخاص پيش مىرود. رانكه اين نظر را رد مىكرد و عقيده داشت كه فرد غايت فىنفسه است.غرض او از جزئيت، مغز وجود هر موجود است كه يكتاست و بايد با «ادراكى معنوى يا روحى»كه از پوسته ظاهرى مىگذرد و به عمق جوهر بىهمتاى فرد نفوذ مىكند، شهوداً دريافت شود.هر موجود فردى يا جزيى گرچه متناهى است، ولى جلوهاى يگانه از ذات نامتناهى ايزدى است.اين نظر از طريق لايبنيتس در نهايت به آراى عارفان آلمانى، بويژه شاعر عارف آن سرزمينيوهانس شِفلر متخلص به آنگلوس سيلهسيوس – 10 – ، برمىگردد كه نوشته بود «هيچ ذرهاى آنچنانخُرد، و هيچ اخگرى آنقدر بىفروغ نيست كه خردمند جلال خداوند را در ژرفناى آن نبيند – 11 – .«پس رانكه متكى به چنين سنت و سابقهاى است هنگامى كه مىنويسد «هر عصرى داراى رابطهمستقيم با خداست» و در پيشگاه ايزدى بهرهمند «از حقوق برابر»؛ يا وقتى كه مىگويد «تاريخ درهر وجودى… چيزى ناكرانمند و ابدى مىبيند كه از خداوند منشأ مىگيرد».
با اين حال، رانكه، چنانكه پيشتر گفتيم، همواره معتقد بود كه مورخ بايد هم به كليت و هم بهجزئيت بپردازد، و امر جزيى يا فرد فقط هنگامى براستى شناخته مىشود كه با امر كلى ارتباطيابد. در 1830 او نوشت: «فقط آنگاه كه به جايگاهى فراز آييم كه كل ]تاريخ[ را از نظر بگذرانيمممكن است به فهم فرد اميد بنديم كه در اصل و مبدأ و حيات، در حيات كل شريك است»؛ ونيز: «هر چه بيشتر مىگذرد در اين اعتقاد راسختر مىشوم كه در تحليل نهايى هيچ چيزى بجزتاريخ عمومى ممكن نيست نوشته شود – 12 – .« اين بود منشأ اين عقيده رانكه كه تصورات الاهى وجهانى براى اينكه به تحقق برسند، به تجربههاى واقعى اقوام و ملل وابستهاند.
در فاصله سالهاى 1852 تا 1868 توجه رانكه بر تصوير كردن عصرهايى متمركز شد كهبيشترين تأثير را در پرورش و تكامل بشر گذاشتهاند تا آشكار شود كه ملتهاى بزرگ چگونه بهشخصيت بارز خود در تاريخ جهان رسيدهاند. در سلسله گفتارهايى در اين سالها، رانكه اينانديشه را بسط داد كه هر عصر بىهمتاست و بايد در نفس خويش بررسى شود، نه مانند پلهاىبراى رسيدن به عصر بعد. او نشان داد كه، برخلاف هِردِر و هگل، معتقد به وجود اراده كلىحاكمهاى نيست كه تكامل آدمى را از نقطهاى به نقطه ديگر هدايت كند و مآلاً به هدفى تعيينشده برساند. به عقيده او، خداوند همه عصرها را به يك چشم مىنگرد و مورخ نيز بايد چنينكند. مورخ ممكن است در هر عصر خاص برخى انديشههاى اصلى تشخيص دهد كه مردم بهراهنمايى آنها پيش مىروند، اما دليلى در دست نيست كه پيشرفت يا رشد و تكامل عمومى درتاريخ وجود داشته باشد.
در تاريخنگارى توجه رانكه عمدتاً به اقوام لاتين و ژرمن از سده شانزدهم به بعد، و خصوصاًبه تاريخ سياسى – يعنى مناسبات خارجى و نظامهاى حكومتى و ادارى – معطوف بود، و چنانكهگفتيم، اين امر سبب دست كم گرفتن عوامل اقتصادى و اجتماعى شد. ولى شايد در تبرئه اوبتوان چنين گفت كه تمركز بر تاريخ سياسى بعضاً از اين نتيجه مىشد كه عمده مآخذ و منابع دردسترس او سياسى بود، و بعضاً از اين اعتقاد وى كه كليد حفظ و حراست فرهنگ ملى، نگهبانىاز هويت سياسى است – 13 – . آثار مفصل و چندين جلدى رانكه درباره تاريخ اصلاح دين درآلمان – 14 – يا تاريخ پروس در سدههاى هفدهم و هجدهم – 12 – – 15 جلد – يا تاريخ فرانسه درسدههاى شانزدهم و هفدهم – 16 – يا تاريخ انگلستان در همان دوره – 17 – يا كتابهاى ديگر، هر يكشاهكارى از دقت و وسعت پژوهش و شيوايى روايت است كه در آن كلاف پيچيده روابطسياسى و ديپلماتيك از هم باز مىشود، ولى مسائل بزرگى كه علت اصلى دگرگونيهاى بنيادىفضاى فكرى و اجتماعى و اقتصادى بود، كمتر مورد توجه قرار مىگيرد. رانكه اعتقاد راسخداشت كه هر ملت بايد در تحكيم و تشييد انديشه معنوى و اخلاقيى بكوشد كه بنياد شكلگيرىآغازين و پايدارى و تداوم تاريخى آن بوده است. از اين رو، نهايت كوشش هر دولت يا ملتىمىبايست متوجه بر كنار ماندن از تأثير عوامل و انديشههاى خارجى باشد تا خلوص ايده شكلدهنده به آن محفوظ بماند. نياز به گفتن نيست كه اين موضعى سخت محافظه كارانه است و، دراين صورت، هيچ دولتى را نبايد با معيارى جز آنچه از انديشهها و ارزشهاى رسمى آن به دستمىآيد مورد داورى قرار داد، و دولت حق دارد براى محفوظ نگاه داشتن خود، به اقداماتفوقالعاده و حتى خشن دست بزند ـ موضعى كه حتى امروز پس از يكصد و پنجاه سال اساسكار دولتهاى محافظ كار و بنيادگراست. رانكه بزرگترين تبليغگر و مروّج عينيت در تاريخ بود، امادر بُن انديشه و بهرغم دانش پهناور و عمق پژوهش، از دگرگونيهاى سياسى و اجتماعى ـ بويژهاز نهضتهاى راديكال و انقلابى ـ روى گردان بود، و به اين جهت، هر چه جلوتر مىرفت، فهمتغييرات فرهنگى و اجتماعى را دشوارتر مىيافت.
در نيمه دوم سده نوزدهم، رانكه به اوج شهرت و افتخار رسيده بود و مهمترين مورخ زندهعصر به شمار مىرفت. در همان ايام، در 82 سالگى و بهرغم چشمان تقريباً نابينا، رانكه كمر بهنگاشتن تاريخ جهان بست و 9 جلد آن را به پايان برد و داستان را به قرن پانزدهم رسانيد. اما اينكتاب نيز بيش از آنكه تاريخ «جهان» باشد، حكايت تحول و تطور فرهنگ غرب از يونانيان تاروزگار ملتهاى لاتين و ژرمن بود، و جهان غير اروپايى گاهى تنها در حاشيه بحث در صحنه ديدهمىشد. در اين كتاب نيز رجحان اصلاحات تدريجى به اقدامات حاد به چشم مىخورد و دربارهخطرهاى انقلاب هشدار داده مىشود.
با اينهمه مفهوم رانكه از تاريخ و روش او در تاريخنگارى تا مدتها پس از مرگ وى در 1886و بعد از جنگ جهانى اول، در آلمان و ساير كشورهاى غربى تأثير ژرف و گسترده داشت.متأسفانه بسيارى از پيروان، كلام مشهور او را كه پيشتر نقل كرديم به غلط تعبير كردند. مقصودرانكه از اينكه بايد ديد واقعاً در گذشته چه روى داده اين بود كه مورخ در عين توجه دقيق به امورواقع و تحقيق در مدارك و اسناد، همواره بايد در پى ترسيم چهره عمومى و بيرون كشيدن«جوهر» وقايع مورد بحث باشد. به علت اين سوء تعبير، در سالهاى بعد تاريخنگاران در آلمان وفرانسه و آمريكا به او پشت كردند و، به گفته يكى از دانشوران، او را «براى آنچه نوشته بود و سوءاستفاده ديگران از نوشتههاى او و حتى آنچه او ننوشته بود» مورد شماتت قرار دادند – 18 – . با اينحال، در ارزش دستاوردهاى وى ترديد نيست. تحت تأثير رانكه، تاريخنگاران اعتماد بنفسافزونترى يافتند و بهتر توانستند به يارى پژوهشهاى علمى به فهم تاريخ جهان و برداشتعميقترى از گذشته برسند.