ارسالی: فرشته
به عقيده گروهي از فلاسفه و متفکران، حقوق طبيعي عبارت از مجموع اصول و قوانيني است که فطرت آنها را در عقل و منطق انسان قرار داده است . و قانونگذار بايدکوشش کند که اين اصول را کشف و اداره امور عمومي و قوانين بشري را بر پايه آن قرار دهد .
اصول و احکام حقوق فطري همه بر اصل عدالت و انصاف و احترام ارزش شخصيت انسان، حقوق فردي و حير جامعه قرار دارند، و برخي ديگر مالکيت شخصي را به آن اضافه ميکنند و برخي ديگر مقاومت در برابر ستم را نيز جز حقوق طبيعي ميشمارند.
انديشه حقوق طبيعي نخست توسط فلاسفه و متفکران يونانيان پايه گذاري شد. زيرا از همان ادوار کهن باور به اين بود که حقوقي وجود دارد برتر ووالاتر از قواعد و مقرراتيکه فرمانروايانبر حسب نياز زمان و مکان وضع ميکنند.سر رشته اين حقوق برتر، وابسته به انديشه حقوق طبيعي است .
يونانيان در زمينه حقوق فطري مباحث مستوفي عنوان کرده اند مروج بر اين انديشه بودند که جهان هستي از نظمي پيروي ميکند که مبتني بر عقل است و اين عقل خود ناشي از اراده الهي است که سهم بيشري آن، در نهاد فرد فرد انسان بوديعت نهاده شده است .
به نظر افلاطون فيلسوف و متفکر يوناني :«عقلا باور دارند که زمين و آسمان، خدايان و انسانها،همگي با رشته نامرئي احترام به نظم, ميانه روي و کردار عاقلانه, به يکديگر پيوسته اند. و به همين جهت است که نام هستي را نظم اشيا نهاده اند، نه بي نظمي و بي قاعدگي ». در عمل ميتوان برخي از وجوه و نمودهاي اين نطم را در نهادها و سازمان گرايهاي همه عالم به چشم ديد.
فيلسوف و متفکر نامي ديگر ارسطو دوگونه عدالت را از يکديگر مشخص ميکند : يکي عدالت فطري که در همه زمانها و مکانها داراي نيرو و اقتدار مشابهي است و به انديشه ها يا قواعد بشري ارتباطي ندادر ، و ديگري عدالت قانوني در باب اعماليکه منحيث هو,نه خوب اند و نه بد و فقط به ملاحظه قواعد موضوعه،صفت نيک يابد به خود گرفته اند و لذا وجود و عدم آنها منوط به وضع يا نسخ آنهاست.
ارمغان مسيحيت
مسيحيت بشر را تصوير از خدا ميداند و براي او احترام و کرامت زيادي قايل است . به باور مسيحيون, همه افراد ، از لخاظ آنکه از يک منشا و داراي ارزش و گوهر وجودي واحدي هستند، با يکديگر برابرند، و همه افراد از حقوق انساني برابر برخوردار اند و چون هر فرد آيتي از خوا است و بايد به سوي او بر گردد، نبايد آلت دست حکومت و جامعه قرار گيرد. مسيحيت ار لحاظ آنکه فرد با به نفسه عنايت جامعه تلقي ميکند و به حکومت اجازه به حريم او را نميدهد، آب و رنگ فرد گرايي پيدا مينمايد .
به باور مسيحيون,نظام عالم تابع يک سلسله قوانين طبيعيو لايزالي است که نسبت به قوانين موضوعه بشري برتري دارد و انسان بايد آنرا در پرتو عقل کشف، و نظام جامعه را بر آن قرار دهد .
بسياري از عقايد مسيحيت در مورد حقوق طبيعي، ارزش انسان ، مساوات، حکومت و مالکيت و ساير نهاد هاي اجتماعي ماخوذ از رواقيان است باين تفاوت که اين عقايدر حکمت رواقي جنبئه فليفي دارد ، در صورتيکه در مسيحيت جنبه مذهبي پيدار ميکند .
عليرغم اوار باستاني که دولت ها متمرکز و تئوکراتيک بودند، براي نخستين بار، مسيحيت در جامعه به دوقوه قايل ميشود : قوه اولي، قوه روحاني يعني کليساست که نماينده خدا در روي زمين محسوب ميشود، و قوهء ديگر، قوه جهاني است که نماينده آن قيصر يعني حکومت ميباشد، و امور اجتماع بين اين دو گروه تقسيم گرديده که بايکديگر تشريک مساعي ميکنند .و فرد مسيحي داراي دو نوع تکليف است که دو قوه روحاني جهاني از او تقاضادارند،و در حقيقت اين دو تکليف بيانگر روح و جسم يعني دوگانگي طبيعت انسان ميباشدو به قول پي ير يکي از حواريون مسيحي در صورت تعارض بين آن دو تکليف،فرد مسيحي بايد از خداوند اطاعت کند نه حکومت.
حقوق فطري در قرن شانزدهم هنگام جنگ هاي صليبي نضج يافت، و بعد در طول سده هفدهم و هجدهم با انتشار آثار گروسويس هالندي،هابز،جان لاک فيلسوف مشهور انگليسي و ژانژاک روسو دانشمند و متفکر فرانسوي به نقطه اوج رسيد و الهام بخش نويسندگان اعلاميه هاي حقوق انگلستان امرکيا و فرانسه گرديد.
گروسيوي هالندي، نخستين حقوقدان و متفکر يود که به حقوق فطري جنبه عملي داد . گروسيوس حقوق فطري را ناشي از عقل و طبيعت ميداند و معتقد است که آزادي، در اجراي حقوق فطري است. وي ميگويد چون قوانين فطري از فطرت و طبيعت سرچشمه ميگيرند، از اينروهيچ شخصي و يا مقام و يا حکومتي، حق مخالفت با آن را ندارد، مگر آنکه بر خلاف طبيعت و عقل رفتار کرده باشد .
هابز بر اين عقيده است که حالت طبيعي يک دوره آشفته و هرج و مرج بوده است، و براي انسان چاره جز اين نبود که از آن فرار کند و به اجتماع و قيود ناشي از آن تن در دهد .به نظر وي قرار داد اجتماعي و تشکي يک قدرت سياسي جوابگوي يک نياز و ضرورتي بود که به موجب آن، بشر کليه حقوق و آزاديهاي طبيعي خودرا که از آن در حالت طبيعي بهرمند بود، به جامعهء سياي انتقال داد .
جان لاک و ژان ژاک روسو با نظر هابز موافق نيستند . آنها حالت طبيعي را يک د وره آشفته و غير قابل تحمل، به گونه اي که بشر خواسته باشد آنرا به بهاي انتقال تمام آزادي طبيعي خود به جامعه سياسي ترک بکند ، نمي دانند . آنها تشکيل جامعه سياسي را يک وسيله حساب شده ميدانند که بشر به قصد بهبود ووضع خود به آن اقدام کرد و از آن چنين نتيجه ميگيرد که بنيان و اساس قدرت حکومت، در رضايت مردم است .به نظر لاک افراد براي صيانت جان و مال خود رضايت دادند که به منظورتشکيل اجتماع سياسيدورهم گرد آيند و با توافق يکديگر بخشي از حقوق و آزادي طبيعي خود را به جامعه سياسي تسليم نمايند . و رابطه بين دولت و افراد را رابطه امانت و امانتدار ميخواند و معتقد است که دولت و هيئاحاکمه قدرت خود را به امانت از مردم گرفته است که در راه نيکبختي مردم به کار برد.
شارل منتسکيو حقوقدان و متفکر فرانسوي و موئلف کتاب روح القوانين که مشهور ترين شاهکار سياسي است، معتقد است که آزادي عبارت است از توانايي انجام همه کار هايي است که قانون اجازه ميدهد و چنانچه هرکس هرچه خواهد انجام دهد در اين صورت آزادي وجود نخواهد داشت، اين وضع چيزي جز هرج و مرج نيست. وي بيتشر در مقام تعريف آزادي سياسي و پيدا کردن راهي عملي براي تامين و تضمين حقوق فردي است. به نظر وي آزادي سياسي آن آرامش خاطري است که هر شهروند از اطمينان به امنيت خود پيدا ميکند و براي اينکه اين نوع آزادي وجود داشته باشد لازم است حکومت به گونه باشد که هيچ شهروندي از شهروندي ديگري ترس وواهمه نداشته باشد.
اسلام
تعاليم اسلامي متضمن عاليترين احکام در احترام ارزش بشر و رعايت حقوق انسان است . صيانت نفس، امنيت شخصي، آزادي عقيده و ايمان، مصئونيت مسکن ، منع تجسس و تفتيش در زندگي شخصي افراد، احتراز دروف وتهمت و اهانت او، احترام آزادي ديگران ، برقراري قسط و عدالت در بين مردم وغيره همه در راستاي احکام اسلامي اند، و بدون شک، بسيار از حقوق و آزاديهاي مدني در اصل از اعتقاد مذهبي سرچشمه ميگيرد.
در آن زمان هايکه بشريت در جهل مطلق و تبعيضات قومي و نژادي بسر ميبرد، اسلام عاليترين دستور هاي اجتماعي و اخلاقي را براي تزکيه نفس و اصلاح جامعه بشري اعلام نمود .
1. اسلام مانند همهء مکاتب آزاديخواه، براي انسان کرامت و ارزش زيادي قايل است . و او را خليفه خدا در زوي زمين معرفي کرده است .و اين بزرگترين فضيلت و منزلتي است که خداوندمتعال براي بشر ازراني داشته است . کرامت انساني و جانشيني خدا يعني بها دادن بيحد به انسان و شناختن حقوق ا نساني و قايل شدن رسالت بزرگ براي او در جامعه . منشاء کرامت انسان بر اين است که قرآن کريم ميفرمايد پس از آنکه خداون متعال آدم عليه السلام را آفريد، از روح خويش در آن دميد، به تعبيري خداوند يک نيروي الهي در وجود آدمي گذاشته است که اورا از ساير مخلوقات متمايز ميکند و همه اسماء که به تعبير مفسرين علايم و سمبول هاي حقايق و اسراري ميباشد، به او آموخت و اورا خليفه و جانشين خود در روي زمين قرار داد و اورا به بسيار از مخلوقاتش برتري داد.(اني جاعل في الارض خليفه) سوره بقره، آيت 30.
2. اسلام همه افراد بشر را از لحاظ اصل، منشاء و خلقت به عنوان اعضاء يکديگر ميشناسد و صريحا اعلام ميداردکه تمام افراد از هر رنگ و نژاد از يک پدر و مادر آفريده شده و با هم برابر اند (تساوي انسانها). اسلام تلاش ميکند که دل هاي افراد ، پاک و منزه و سرشار از صفا و نورانيت و عشق و محبت و تعاون نسبت به يکديگر بوده و جامعه از هر حيث سالم و امن و مرفه باشد.
3. اسلام برخلاف آداب و رسوم دورهء جاهليت،که گروهي به سبب ثروت يا نسب و يا امتيازات اشرافي و طبقاتي بر ديگران تفاخر ميکردند و اين امور را مايه برتري خود ميشمردند، همه افراد را از لحاظ حقوق و تکاليف برابر ميداند و تنها پرهيز کاري را ملاک برتري قرار ميدهد .
4. آنچکه امروز به نام حقوق بشر ناميده ميشود و سازمان ملل متحد اهتمام به اجراي آن داردسيرهء پيغمبر اکرم ص و معارف اسلامي بيانگر اين معني است .
5. اسلام در عين اينکه فقر و محروميت را عامل تباهي ايمان و عقيده ميشمرد (و کادالفقران يکون کفراً افزون طلبي، ربا خوري و مال اندوزي را عمل مذموم و ناپسند ميداند .
اسلام، قدرت عمومي را يک امانت و زمامداران و صاحبان مناسب و مقامات را امانتداراني تلقي ميکند که بايد مانند يک امين در حفظ آن کوشا باشد و به تعهدات و وظايف خود به درستي عمل نمايند و فرمانروايان در برابر خداون متعال مسئولند و بايد به خداوند حساب پس بدهند .
نو آوري هاي قرن هفدهم و هجدهم
با دنبال کردن سير فکري اروپائيان در طول تاريخ تا قرن هفدهم مفهوم نظم و نسق يافته حقوق فطري، هنوز به صورت يک نظريه کلي يا يک نظام منسجم بدر نيامده بود، بلکه جسته گريخته از آن نامي به ميان آمد. در قرن هفدهم بود که کتب و رسالات بيشماري در اين زمينه، به خصوص در کشور هاي پرتستانت انتشار يافت که همين امر تائثير نهضت دين پيرايي را در صورت بندي اين انديشه، بي چون وچرا نمايان ميسازد.
معروفترين رساله منتشر شده در اين قرن از ساموئل پوفندوف متفکر و تاريخ نگار آلماني است که بيدرنگ به بسياري از زبانهاي اروپايي ترجمه شده و در سراسر اروپا انتشار يافت.همجنين کتاب کوچک ولي پر مغز بورلاماکي بنام (اصول حقوق طبيعي) که نشان دهنده نحوه تفکر هواداران مکتب حقوق فطري است و از ثمرات اين قرن محسوب ميشود.در اين کتاب آمده است که «قانون طبيعي قانون است که الزاما با فطرت انساني سازگار است و افراد و جوامع نميتوانند، بدون رعايت فلسفه وجودي آن ، خود را در شرايط شايسته و شرافتمندانه اي قرار دهند . از آنجاکه اين قانون موافق طبع بشر است ميتوان آن را در پرتو عقل انساني تميز داد. بدين سبب نام آنرا حقوق طبيعي نهاده اند ».