جواني كه در بانكوك مبتلا به مواد مخدر مي شود

ارسالی: جان محمد

جواني است بيست و سه ساله كه به منظور عياشي و ارتكاب فحشا به بانكوك مي رود و دامن خود را به انواع فسق و فجور آلوده مي سازد و اگر عنايت خداوند او را نجات نمي داد براي هميشه بدبخت مي شد. اين جوان داستان بدبختي و بازگشت خود به راه راست را چنين تعريف مي كند:

ما يازده برادر بوديم كه در يكي از شيخ نشين هاي خليج فارس زندگي مي كرديم؛ بين آنها تنها من بودم كه به بانكوك سفر مي كردم. اولين سفرم به آنجا تقريبا يك سال پيش بود. عده اي از دوستان با هم نشسته بوديم، درباره آماده بودن وسايل عياشي در بانكوك صحبت مي كرديم و تصميم به مسافرت بدان جا گرفتيم، البته در فاصله اين يك سال هفت بار به آنجا رفتم و در مجموع نه ماه را در آن مكان فساد سپري كردم. اولين بار كه در دام مواد مخدر گرفتار شدم، هنگامي بود كه با پنج تن از دوستانم بر هواپيمايي كه عازم آنجا بود سوار بوديم. هنوز بانكوك را نديده بودم كه آثار شومش دامن گيرم شد و با مواد مخدر آشنايي پيدا كردم، يكي از دوستانم نوشابه اي به من داد كه بار اول برايم چندان جالب نبود اما وقتي به پيشنهاد او دومين ليوان را نوشيدم، به كلي دگرگون شدم زيرا نوعي ماده مخدر كه به زبان عربي آن را «كشنه» مي گفتند در آن ريخته بود.

مدتي را در آن شهر در فساد و گمراهي به سر برديم، پولم رو به اتمام بود و آنچه را كه داشتم در راه فساد و بدبختي و مخصوصا استعمال كشنه كه قيمتش هم بالا بود از دست دادم؛ به تمام معنا معتاد شده بودم. براي تهيه پول ناچار به كشورم بازگشتم؛ ماشينم را فروختم و بلافاصله به دنبال پيدا كردن و خريد كشنه به بانكوك بازگشتم و تا مي توانستم اين بلاي خانمان سوز و سم قاتل را استعمال كردم. اين بار حتي به آن هم اكتفا نكردم، كوكائين و بعضي ديگر از مواد مخدر را نيز امتحان كردم اما آنها برايم جالب نبودند، چيزي مي خواستم مثل كشنه اما قوي تر از آن كه نتوانستم آن را پيدا كنم. پس از بازگشت به كشورم در منزل يكي از دوستانم كه بار اول با هم همسفر بوديم با حشيش آشنا شدم. چون قيمت آن بالا بود و من بي پول بودم ناچار به دروغ به برادرم گفتم كه به يكي از دوستانم بدهكارم و او قرضش را مطالبه مي كند. برادرم ماشينش را فروخت و پولش را به من داد و بدين ترتيب توانستم مقداري حشيش بخرم؛ سپس به بانكوك رفتم و مدتي آنجا ماندم مي خواستم ماده اي قويتر از حشيش پيدا كنم، لذا به يكي از كشورهاي عربي مسافرت كردم تا جوهر حشيش را بدست بياورم. وقتي آن مايع لعنتي را پيدا كردم به كلي در منجلاب بدبختي فرو رفتم. دوري از آن در توانم نبود و اينچنين در لجنزار فساد و نابودي غرق شدم؛ آن را با خود به بانكوك بردم، سيگاري كه با روغن و جوهر حشيش آغشته بود از لبم جدا نمي شد. همه مرا حشيشي درجه يك مي ناميدند.

به بيماري خطرناك جسمي مبتلا شدم، البته اكنون از آن بهبودي حاصل نموده و شكر خدا سلامت خود را بازيافته ام. خلاصه من كه دانشجو بودم و اميد و آرزوهايي در دل داشتم، چنان پست و زبون به سر مي بردم كه از خود متنفر شده بودم. اما اراده ام به اندازه اي ضعيف شده بود كه نمي توانستم حتي يك دقيقه سيگار آلوده به حشيش را از لبم دور كنم چه رسد به اينكه در فكر ترك كردنش باشم.

سرانجام پولهايم ته كشيد و به فكر افتادم كه چگونه و از چه راهي پول پيدا كنم؟! شروع به كلاهبرداري كردم. براي فريب ريشي گذاشتم و لباسهاي خوب و مرتبي را پوشيدم كه نزديكانم فكر كنند از آن مواد لعنتي دور شده ام و مي خواهم به راه راست برگردم و درسم را در دانشگاه ادامه دهم. توانستم فريبشان دهم و پولي از آنها بگيرم و حتي با استفاده از فرصت مقداري را از عمويم و داييم سرقت كردم.

عده اي از دوستانم را فريب دادم و آنان را به بانكوك بردم و خرج خود را بر آنها تحميل كردم؛ سرانجام در بانكوك نيز شروع به كلاهبرداري و حقه بازي كردم؛ جوانان و پيران خليجي را كه به آنجا مي آمدند فريب مي دادم و حتي بر سر خود تايلندي ها كلاه مي گذاشتم. مي خواستم آنجا بمانم، چون زمينه كلاهبرداري فراهم بود لذا به فكر افتادم با يك دختر تايلندي ازدواج كنم و تبعيت آنجا را بگيرم، و با حقوق و مزاياي آن هرچند قابل توجه نبود به زندگي ادامه دهم.

من كه در حشيش شناسي خبره و متخصص شده بودم، و حشيش خالص و مخلوط را از هم تشخيص مي دادم دلال حشيش شدم اما سرانجام بعد از مدتي هر چه داشتم از دست دادم، و تمام درها به رويم بسته شد، كسي به من قرض نمي داد، تمام دوستان و فاميلان مرا شناخته بودند، مي دانستند كه يك كلاه بردارم و اجازه نمي دادند به آنها نزديك شوم و حتي دزدها و كلاه بردارها هم از من دوري مي كردند.

لذا راه دزدي و كلاه برداري هم نداشتم، وقتي خود را در چنين تنگنايي ديدم، تصميم به خودكشي گرفتم. طنابي را در منزل به دار آويختم تا خود را خفه كنم در اين اثنا برادرم كه در هر حالتي به من محبت مي كرد و از وضع من بسيار متاثر بود سر رسيد، وقتي ديد تصميم به خود كشي گرفته ام در نهايت ناراحتي گفت: بي شخصيت و بي عرضه هستي، راه نجات خودكشي نيست، راه نجات مردانگي، ‌اراده و تصميم به بازگشت به راه راست است.

بسيار متاثر شدم و به خاطر ناراحتي برادرم خود را فراموش كردم. به شدت به گريه افتادم، گفتم كه هر چه او بگويد حاضرم انجام دهم. از من قول گرفت كه آن مواد لعنتي را فراموش كنم و چنانچه مرا مداوا كند هرگز به طرف آنها باز نگردم.

درباره janmuhamad

اینرا هم چک کنید

فرصت اشتراک در رقابت مقاله نویسی مجله فانوس

به اطلاع تمامی جوانان قلم بدست که خواهان اشتراك در بزرگترین رقابت مقاله نویسی باشند …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *