به سوی رستگاری

ارسالی: امیر داد

جهان آفرینش پر از عجایب است.دیروز را به یاد دارم . هنگامی که آفتاب از افق سر بیرون آورد ،من هم زندگی را آغاز نمودم . در عین آسودگی خاطر و آرامش درون ،شور و هیجان زیادی در وجودم احساس می کر دم . گاهی در آغوش پر مهر مادر ،زمانی همبازی همسالان ومدتی را در گردش و نظاره ی زیبایی های جهان خلقت به سر می بردم .راستی چه زیبا ست دوران کودکی و نوجوانی ،همچون روزهای بهاری لیکن افسوس که به آن همه زیبا یی اش چندان دوام نداشت وزود چون خواب شیرینی بگذشت و خورشید در پشت افقش پنهان شد .
شب زندگانی فرارسیدو سیاه پرده یخودرا بر روی عالم هستی کشیدو هر چیز ی را از نظرم پنهان نمود .خود را تنها دیدم. تاریکی شب سرنوشت ، دلهره و نا آرامی وا و هام هراس انگیز را برایم به ارمغان آورد.
براستی انسان موجود عجیبی است .پشت امید ش را امواج آشفته ی دریا هم نمی تواند در هم بشکند.در سخت تر ین شرایط ،امید وی را به تلاش وا می دارد.
آری ،نیروی توانای امید ، مرا به چاره جویی بر انگیخت . در این گیر و دار شروع به جست و جو نمودم . به باغ بزرگی رسیدم که قصر با شکوهی
در آن جا ی داشت . با خود گفتم اگر من هم نظیر این را دارا بودم چه غمی
داشتم ؟
واردقصر شدم .شخصی را دیدم که بار تفکّر پشتش را خم کرده ،سرگرم حساب صادرات و واردات و دخل و خرج است و چین و چروک های پیشانی اش بر پریشانی و آشفتگی و نا بسامانی درونش دلالت می کرد . آرزوی چند لحظه ی پیش را از سر بیرون کردم . از آنجا بیرون آمدم . گویی مأموریت داشتم که در آن شب اوراقی از دفتر عالم آفرینش را مطالعه نمایم .
رخسار افسرده ی مردی توجهم را به خود جلب نمود . با خود گفتم :رنج دیده و گرفتار ،تنها من نیستم .
او راه چاره ی درد خود را در انتخاب همسری تشخیص داده بود . لیکن بر خلاف انتظار ،همسر و فرزند ،درد وی را چند برابر نموده بود . به گردش خود ادامه دادم . فریادهای درون کلبه ای مرا به داخل کشانید . جمعی رادر عالم مستی مشاهده نمودم . لحظه ای چند به تفکر پرداختکم . راهی که آنان بر گزیده بودند در نظر من درست و چاره ساز نبود. مگر نه این است که باده ،تنها برای چند ساعتی انسان را از درد و اندوه خود غافل می نماید و پس از آن باید خود را برای تحمل درد بزرگ تری آماده ساخت ؟
دست سر نوشت مرا به دنبال خود کشید . قدم به جایی گذاشتم که آکنده از پیکره هایی از چوب و سنگ بود . پیکره هایی که دستی هنرور آنها را به شکل انسان و دیگر جانداران ساخته است . یکی را دیدم که در برابر بتی دست اطاعت بر سینه گذاشته و آن دیگری در نهایت تسلیم از معبود خود می خواست که نیازش را بر آورد.تاآن وقت نمی توانستم که انسان این گونه مرتکب اشتباه می شود.مگر نه اینکه بت بی جان بداد کسی نرسیده و حتی کلمه ای را به بنده اش جوای نمی دهد.چیز های دیگری پس از این دیدم که همه از یک چشمه آب می خورند.اتشکه ای که جمعی در آن به پرستش آتش برخاسته و گروهای دیگر که هر کدام جانداری را ار قبیل گاو وسگ و غیر آن مورد نیایش خود قرار داده بودند.به مرکز شهر رسیدم.طایفه ای را دیدم که گویی تا اندازه ای از دیگران به حقیقت نزدیک تر شده بودند.ایشان یکی از همنوعان خود را بر تخت عزت وکرامت نشانده و خداوندگار خود می خواندند.آیا ایشان فکر نمی کردندکه این معبود امتیاز ی نسبت به آنها ندارد و چه بسا هم اکنون روانش در زیر باراندوه ودلهره ونا آرامی با صدایی گرفته ناله سرداده است؟
توانایی گشتن را از دست دادم.خود را به کناره کشاندم و نشستم.هنوز امید وار بودم.اگر چاره دردم را در این کره خاکی نیافتم،جهان که این مختصر نیست.بالای سر خود را نگریستم.ستاره ای روشن بر فراز افق توجهم را به خود جلب نمود.در خود فرو رفتم ؛آیااین موجود نورانی نمی تواند گمشده ی من باشد؟آیااگر دست نیایش به پیشگاه او بردارم،درد مرا چاره ای نخواهد کرد؟آیا او وحشت تنهایی ام را با دست نوازش خود نمی تواند بر طرف کند ؟ در این افکار بودم که آن ستاره زیبا از نظرم پنهان گشت.چاره را در غیر آن می بایست جست.زیرا چیزی که همیشه با من نیست و یا حتی برای لحظه ای از من پنهان می شود به کار من نمی آید.به آن سوی آسمان سر بر گرداندم.ماه را دیدم که دلبر آسا ،نقاب از رخ خود برداشته و شب تاریک سر گشتگان را روشن نموده است.
ساعت ها با وی در گفتگو بودم،ولی افسوس او هم راه آن دیگر را پیمود ومرا تنها گذاشت.
به فکر فرو رفتم که شاید گمشده ام را در خود بیابم؛زیرا نه در اینجا بود و نه در آنجا.صفحات آلبوم ذهن خود را بسی به هم زدم.تنها چیزی که در نظرم جلوه کرد صورت خورشید تابان دیروزی بود.لیک آن هم خیالی زودگذر بود؛زیرا این واقعیت در نظرم مجسم گشت که او هم سرنوشت دیگر ساکنان عالم را دارد.جان و تنم خسته بود.ابرهای تیره حیرت وسر گردانی فضای دلم را فرا گرفته بود و سرنوشت خود را بیش از پیش تاریک ودرد خود را افزون تر می دیدم.من در عالم هستی چیزی را جز زمین وستارگان وماه وخورشید نمی شناختم و اینها راهم از نظر گذرانیده بودم وبرایم روشن شده بود که اینها و هر چه در اینهاست،همه راهی یک راهند.یکی از مبدأ نقص با اشتیاق به سوی کمال پیش می رود ودیگری پس از اینکه بوی کمال به مشامش رسیده تاب تحمل آن را نداشته و شتابان به مبدأ باز می گردد.من ،ناقص،و عالمی که من می شناسم ناقص ،پس چه باید کرد؟
این بود که یک باره دل از عالم هستی بر کندم .این انسان ضعیف چقدر خود را نیرمند می داندکه حتی در چنین احوالی امید خود را از دست نمی دهد!در اندیشه فرو رفتم.دگر گونی های جهان هستی این سوأل را برایم پیش آورد که آیا اصلاً چیزی وجود دارد،یا این تصورات من در باره خودم و این جهان خیالاتی بیش نیست؟
از درون خود آوازی را شنیدم که می گفت:ای مسکین!آیا مشکلات را این گونه باید حل کرد؟
آن طور بیندیش که تمام جهان و خود تو خیالاتی بیش نیست.آیا همین اندیشه خود واقعیتی نیست ؟تو که همه چیز را خیال انگاشتی،این اندیشه را نمی توان خیال بدانی.چه اگر خیال می بود نمی توانست اندیشه باشد،در حالی که روشن است که اندیشه است.
اندیشه هم منبعی را می خواهد که از آن سر چشمه بگیرد.پس تو هم هستی و اگر انصاف بدهی خواهی پذیرفت که این عالم هم واقعیت و خیال را درک می کند.این وسوسه های پلید از سرم بیرون رفت و دوباره به تکاپو پرداختم تا شاید در پشت پرده ی جهان آفرینش مقصود خود را بیابم . برای این کار خود جهان را وسیله ی نیکویی دیدم .
آری، جهان وجود چون دفتری است که خواننده را به معانی والایی رهنمون می شود . آیا این جهان همیشه بوده؟ نیکو باید اندیشید. کره ی خاکی خود و خورشید را در نظر گرفتم. این حقیقت به ذهنم آمد که خورشید ،این منبع گرما و نور ،هزاران سال است که مداوم از خود گرما و نور صادر می کند و قسمتی از آن را زمین ما دریافت می کند.این را هم در نظر داشتم که ستاره گان دیگر هم خورشید هایی بیش نیستند.با خود گفتم:راستی اگر اینها همیشه بوده وآغازی نداشته اند،پس می بایست میلیاردها سال یش تمام نور و گرمای خود را از دست می دادند وسردمی شدند؛زیرا هر کدام از آنها با عظمتی که دارد باز هم محدود است و نمی توان گفت که همیشه از خود نور و گرما صادر نموده وباز بقیه ای دارد.به این نتیجه رسیدم که این عالم هستی هم زمانی چون من در عدم بسر برده وآغازی برای پیدایش دارد.آیا این جهان خود،خود را ساخته است؟خنده آوراست.سازنده باید پیش از ساخته شده وجود داشته باشد،یعنی جهان در حالی که نبوده باید بوده باشد و این را هیچ عقلی قبول ندارد.آیا پیدایش این جهان تصادفی است؟آیا نیستی منفجر شد و از انفجارش این عالم به وجود آمد؟کلمه ای مسخره آمیز ایت.اگر نیستی بود پس انفجار کجا بود؟آیا ماده از عدم پا به عرصه وجود نهاد و خود به تجربه وترکیب خود پرداخت و این همه بدایع و عجایب و این قوانین و منظو مات را بوجود آورد؟قانون ونظمی که عقل هر عاقلی از درک و مشاهده آن دچار حیرت و بهت می شود.آیا این ظلم نیست که قانونی را که عقول عقلا از احاطه بر آن عاجز است ،ساخته ماده بی شعور بدانیم؟راستی در این صورت انسان را از یک اتم پست تر دانسته ایم.
چندی پیش از راهی گذر کردم.مقداری مصالح ساختمانی را در زمین مسطحی ریخته بودند.پس از مدتی هم گذرم به آنجا افتادم.ساختمانبزرگی را دیدم.سازنده آن را در دل تحسین گفتم.عجیب است!من که سازنده ندیده بودم،بر اثر یک تصادف با این نظم و ترتیب ومقیاس ومیزان بر روی هم قرار گرفته و ساختمان بوجود آمده است.اندیشه مرا به آنجا کشانید که مجبور شدم بپذیرم این جهان هم سازنده ای دارد.ولی چگونه سازنده ای؟سازنده ای چون انسان یا یک ستاره پر نور یا خورشید ویا هر چیز دیگر که به خیال در آید؟نه؛ساختمان جهان آفرینش را از فرط وسعت و عظمت گاهی،جهان بی کران می نامند.هر چه بیشتر در باره این ساختمان می اندیشم این نتیجه بیشتر عایدم می شود که سازنده آن،علم وقدرت وحکمت مافوق تصور ونا محدودی دارد این صفات نامحدود را موجودی باید دارا باشد که حقیقت وذاتی نامحدود داشته باشد و هر چه در خیال می گنجد حدی برای آن تصور می شود.پس او هرگز در خیال نگنجد و هر چه در خیال گنجد او نخواهد بود.
این سوأل برایم پیش آمد که تو به اینجا رسیدی که جهان آفرینش سازنده ای دارد.آیا آن سازنده هم نیاز به سازنده ندارد؟جواب بسار زود در ذهنم حاضر شد.به خود گفتم :فرض کن که با کسی درباره ی روشنایی بحث می کنی . او می پرسید: آیا این موجودات را چه چیزی روشن می سازد و در معرض دید ما قرار می دهد؟ می گوییم :روشنایی*(نور)*.می پرسد :روشنایی را چه چیزی روشن می نماید؟می گوییم:ابله،روشن شدن روشنایی عین حقیقت اوست.زیرا وقتی می گوییم نور فلان چیز را روشن می سازذ یعنی آن چیز خود روشنایی ندارد ؛از نور کسب می کند .پس با این وصف وقتی می توانیم بپر سیم روشنایی را چه چیز روشن می کند که روشنایی بدون روشنایی وجود داشته باشد،یعنی چیزی هم با شدو هم نباشد.جواب سوأل اصلاً در اینجا روشن می شود.عالم هستی وجود خود رااز آن ذات نا محدود کسب کرده،ولی وجود او عین ذات اوست و من می گویم به طور قطع برایم روشن شده که این عالن سازنده ای دارد و اگر او هم سازنده ای داشته باشد پس این مسلسه تا بی نهایت ادامه پیدا می کند و این را عقل نمی پذیرد.پس باید سازنده جهان مبدأ،وجود داشته باشد و وجود خود را به چیز دیگری مدیون نباشد،یعنی وجودش عین حقیقت او باشد.پس از اینها با خود گفتم:راستی آن ذات که نا محدود است.در عین اینکه هیچ جایی وسعت او را ندارد،باید در همه جا باشد. پس او همان کاملی ایت که من به دنبالش می گشتم.
او همان همدم وهمرازی ایت که یک لحظه از من جدا نیست.به خود مژده دادم که زمانی چاره دلهره و نا آرامی و احساس تنهایی و وحشت دارد به پایان می رسد؛زیرا من گمشده خود را یا فته ام .آیا افکار زیباوامید بخش مرا به حل مشکلم رهنمون می سازند؟.آیا اکنون گمشده خود را یافته ام چگونه باید با او به راز و نیاز بپردازم و خواسته های خود را در پیشگاه او عرض کنم و خلاصه از چه راهی به خدمت او بشتابم؟در این هنگام آواز جانفزایی به گوشم رسید.به افق نگاه کردم.روشنایی شفق مژده پایان شب سر نوشت را به من داد.آن آواز شیرین چون زمزمه مرغ سحر،دل صاحبدل را به خود مشغول می داشت.گویی او در اینمدت با من بوده و اکنون با آگاهی به من می خواهد مرا به قافله سالار راه حقیقت بسپارد.
((الله اکبر))…چه کلماتی پر معنی که چند بار پشت سر هم تکرار می شد.خدا بزرگ تر است .خدا کیست که از هر چیز بزرگ تر است ؟همان ذات نا محدود،همان ذاتی که کمال ،عین حقیقت اوست وآنچه که گمال مطلق می توان نامید از آن اوست وتصور نقص در او محال است.ذاتی که جهانیان در مسیر تکامل هم یک به اندازه ای در معرض تابش نور کمال او قرار می گیرد . برتری چنین ذاتی بر غیر خود آشکار است.

درباره amirdad

اینرا هم چک کنید

فرصت اشتراک در رقابت مقاله نویسی مجله فانوس

به اطلاع تمامی جوانان قلم بدست که خواهان اشتراك در بزرگترین رقابت مقاله نویسی باشند …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *