در فراخنای جامعه بشری انسانها همیشه اهداف و آمالی برای خود داشتهاند و برای
رسیدن بدانهابی وقفه تلاش كرده اند.دستیابی به جامعه مطلوب ازآن آرزوهایی است كه
موجود بشری از همان بدو خلقت به دنبال آن بوده و ابداع اصطلاحات و تعابیری چون «آرمانشهر»،
«یوتوپیا» و…خودگواهی براین آرزوی دیرینه بشراست.
از همان ابتدا برای رسیدن بدین هدف موجود انسانی تمام تلاش خود را معطوف نموده است
و هر كس برای رسیدن بدان راهی مخصوص را تجویز میكند.
در این بین عدهای نه چندان كم رسیدن به آن را درحذف رقبا و هر كس و هر چیزی میدانند
كه ممكن است به نظر آنان مانع رسید نشان به مطلوبشان شود.
حذف رقبا و نابودی آنها روشی است كه انسانها از همان ابتدای خلقت (جریان هابیل و
قابیل ) آزمودهاند، اگرچه هیچگاه نتیجه نداشته امّا بشر بر آن اصرار میورزد به
گونهای كه با تمام پیشرفتهای چشمگیری كه درسدههای اخیر داشته باز بیشتر از
پیشینیان خود این روش را بكار میبرد. بدین خاطر است كه نمیتوان جهان امروز را
فراتر از آشفته بازاری دانست كه هر كس در آن در صدد كسب منافع و حذف رقیب و یكته
تازی است. تا بدان جا كه براستی بایستی عصر كنونی را، قرن كشتار مكانیزه و قصابی
تكنولوزی خواند، سدهای كه برای نخستین بار در تاریخ بشر جنگ از محدوده یك كشور و
یك قاره تجاوز كرد و از ژاپن و چین و كره گرفته تا خاورمیانه و هندوستان اروپا و
آمریكا همه در لهیب آتش سوختند، قرنی كه قربانی حدود ۲۰۰ میلیون انسان ثمره آنست.
حال سوال اینست آیا براستی بهترین راه ممكن برای رسیدن به جامعه انسانی اینست؟ و
آیا مفّری برای انسان امروزی از این مخمصهای كه در آن گرفتار آمده وجود دارد؟
در پاسخ به این سوال طیفها، گروهها و اندیشمندان مختلفی قلمفرسایی كردهاند.عدهای
نیز هنوز بر روش خشونت و حذف رقیب اصرار میورزند و بر اصولی چون اصل «تنازع بقا» (اسپنسر
و بسیاری دیگر از اندیشمندان انگلیسی) تاكید میكنند و خبر از برخورد تمدنها (هانتینگتون)
و پایان تاریخ (فوكویاما) و … میدهند و تنها راه رسیدن به جامعه مطلوب را در جنگ
و خشونت (ماركس، لنین و…) میبینند.
عدهای دیگر از تئوریسینها و اندیشمندان چارهای در این خصوص نیافتهاند و خود را
در چارچوب قفس آهنین زمانه گرفتار (ماكس وبر) دیده و بدین خاطر به دنیایی اوهام و
تخیلات (هوركهایمر، آدرنوو…) پناه بردهاند.
گروهی راه چاره را در عزلتنشینی و تنیدن پیلهای آهنین بدور خویش دیدهاند چرا كه
تنها راه مبّراوپاك دانستن خود را در كشیدن حصار پولادین میدانند.
بااینحال هستند كسانی كه داعیه روشهای انسانی تر برای رهای از این منجلاب و رسیدن
به جامعه انسانی تر را دارند و راه رسیدن به جامعه مطلوب را نه در حذف رقیب و جنگ و
خونریزی كه برمنطق «گفتگو، نقّادی و مفاهمه» میدانند.
نام «یورگن هابرماس» فیلسوف انسان دوست آلمانی برتارك چنین منطقی میدرخشد و نام وی
با صلح و دوستی، گفتگو وكنش و عقلانیت ارتباطی پیوند خورده است.
هابرماس كه از برجستهترین روشنفكران و شاید مهمترین جامعهشناس از زمان و بربدین
سو بوده (پیوزی، ۳:۱۳۷۹) برای خود آرمان و مطلوبی برگزیده و برای رسیدن بدان
مشتاقانه در تلاش و تكاپوست تا بدان جا كه كهولت سن نیز در عزم راسخ این فیلسوف
فرهیخته برای رسیدن به مطلوبش تاثیر نداشته، با نگاهی گذرا به تعداد تالیفات،
مقالات، كنفرانسها و سفرهای وی كه كشور ما نیز از آن بینصیب نماند، میتوان به
ایمان وی به هدفش یقین كرد.
وی بعنوان مدافع سرسخت «پروژه مدرنیته» راه رسیدن به یوتوپیایش را در«عقلانیت وكنش
ارتباطی» میجوید، روشی كه اساس آن تفاهم و توافق و نتیجه آن رهایی و آزادی انسان
است.
هابرماس كلید قفل زنگ زده توسعه انسانی جهان كنونی را«مفاهمه و گفتگو» میداند و این
اندیشه میمون است كه باعث شده وی تمام نوشتهها و تلاشهایش را در جهت تبیین این مهم
معطوف و با سفرهای خود تمام جهانیان را به این موضوع دعوت نماید و خود این تلاشها
باعث گردیده كه «كنش ارتباطی» بعنوان جوهره نظریات وی شناخته شود. وی دست پرورده
سنت هگلی و بعنوان جانشین و وارث اصلی مكتب فرانكفورت مطرح است. نظریات این
اندیشمند منتقد در حقیقت بازسازی شده نحلههای پوزیتیویسم، ماركسیسم سنتی، رویكرد و
برینی و مكتب انتقادی است. هابرماس در رویاروی با این مكاتب نیز مصداق عملی اندیشه
گفتگو و نقّادی است چرا كه سخن تمام مكاتب فكری را میشنود، حلاجی میكند، نقد میكند
و در صورت لزوم به دفاع از آنها برمیخیزد آنگونه كه ضمن نقد از مكتب پوزیتیویسم
هوشیارانه از آن در مقابل دشمنان روشنگری به دفاع بر میخیزد.
در شماره قبلی این نشریه به مواجهه هابرماس با مكتب تحصلی (اثباتگرای) و نقطه
انحراف این مكتب در تعیین مسیری صحیح ازدیدگاه وی پرداختیم دیگر بار مجالی دست داد
تا به برخورد و رویاروی این «مخالف پست مدرنیسم» با یكی از مطرحترین مكاتب فكری
جهان معاصر بپردازیم، كه خود آنرا بعنوان یكی از ریشههای اصلی دبستان انتقادی میداند
و این مكتب «ماركسیسم سنتی» است.
هابرماس در مواجه با این مكتب به اصلیترین نقطهای كه باعث انحراف این مكتب شده و
باعث گردیده كارل ماركس بنیانگذار این نحله «خشونت و انقلاب پرولتاریا» را راه
رسیدن به جامعه مطلوب بداند، اشاره میكند.
وی به طور كلی در نقد و بازسازی این مكتب به دو عنصر توجه دارد:
۱- در ابتدا قصد دارد تا ساختارهای غایت شناسانه بین ذهنی از باز تولید اجتماعی را
در یك نگرش طولانی نگر تاریخی مطرح كند كه در آن از تقلیلگرایی اقتصادی كارههای
اخیر ماركس خبری نباشد.
۲- تعریف مجدد آن چیزی كه ماركسیسم تحت عنوان متغیر مستقل تكامل اجتماعی مطرح میكند،
یعنی «نیروهای تولید» مانند تكنولوژی و استفاده تكنولوژی از دانش ابزاری.
هابرماس هما و ابا سایر هم سلكان خود در مواجه با ماركس وماركسیسم سنتی توجه
خودراازتاكیدصرف برعوامل اقتصادی به ذهن وسطوح فرهنگی وروبنامعطوف كردواساسابه ایده
ای روی آوردكه مكتب فرانكفورت برهمان مبناشكل گرفته است وبنابراین وی بابازگشت به
ایده الیسم هگل درصددبازسازی ،ترمیم وتطبیق نظریات ماركس باشرایط ومقتضیات جامعه
نوین برآمد،چراكه وی باصداقت تحسین برانگیزی یادآورمی شودكه نظریه ماركس مختص زمان
خودش بوده اند ولذا باتوجه به شرایط نوین جامعه سرمایه داری متاخر، نظریه انتقادی
كاملتری نیازاست .(بشیریه،۱۳۷۲::۱۴).
هابرماس دریافت كه نقطه آغازانحراف ماركس وماركسیسم توجه صرف به« مقوله كار» (نیروهای
تولیدی ) است حال آنكه به گمان وی «كنش ومنطق ارتباطی» (روابط تولیدی ) به همان
اندازه نیروهای تولیدبرای تكامل اجتماعی حیاتی وضروری است بنابراین به اعتقادوی
بایستی نیروهای تولیدی باروابط تولیدی تكمیل گردد،چراكه مقوله كارباعقلانیت
وخردابزاری گره خورده وموضوع كنش ارتباطی باارتباطات كه به فهم متقابل می
انجامد،اشاره دارد.(بائرت،۱۹۹۸: ۱۲۶).
ازچشم اندازهابرماس آنگونه كه اثباتگرایان باتقلیل پدیده های اجتماعی وانسانی به
اشیاءوپدیده های فیزیكی وطبیعی دردام عقلانیت ابزاری گرفتارآمدندوباعث بردگی انسان
به شكل جدیدترومدرن تری شدند،دقیقاماركسیسم به علت عدم تمایزمیان منطق كار-كه
عبارتست ازعمل عقلانی وهدفمندفردروی جهان خارجی كه متضمن رابطه تك ذهنی است –ومنطق
ارتباط-كه درمقابل ناظربرارتباط متقابل وچندجانبه اذهان انسانی است كه متضمن ،
مفاهمه وگفتمان درباره احكام معطوف به حقیقت است ومنطق دوجانبه یادوذهنی
دارد-گرفتارنوعی دیدگاه اثباتی گردیده است (بشیریه،۸:۱۳۷۲)باعث تقلیل منطق ارتباط
به منطق كارگردیده كه بعقیده هابرماس درست ازهمین نقطه انحراف ماركسیسم ارتدوكس
آغازمی گرددوباعث تمایل آن به نوعی اثباتگرایی مبتنی برطبیعت وغفلت ازكارایی علوم
انتقادی می شود.دراین حالت است كه ماركسیستهانیزبه ماننداثباتگرایان كنشگران
راندیده می گیرندوآنان راتاحدّموجودات منفعل وتحت تاثیرنیروهای طبیعی پایین می
كشند.حال آنكه نظریه پردازان انتقادی بویژه هابرماس ،كاربردبی چون وچرای قوانین عام
علمی رادرباره كنش انسانی به شدت رد می كنندومعتقدندكه اثباتگرایان درباره كارایی
نیل به هدفها اكتفامی كنندودرباره خودهدفهاازیك چنین داوری دریغ می ورزندواین
امرسبب می شودكه این مكتب توان رویاروی بانظام موجود را نداشته باشدوسبب منفعل شدن
كنشگران ودانشمندان اجتماعی می شود.حال آنكه كمترماركسیستی رامی توان یافت كه از
چشم اندازی پشتیبانی كند،كه نظریه راباعمل مرتبط نسازد.باوجوداین هابرماس باتاسف
تمام بیان می دارد:كه برخی ازماركسیستها ازجمله ساختارگرایان ازاثباتگرایی پشتیبانی
می كنندوخودماركس نیزغالباوجه ای آشكارا اثباتی به خودمی گرفت (ریتزر،۲۰:۱۳۷۴)چراكه
ته نشست های ازایده اثباتی درماركسیسم وجود داردكه سبب می شودكنش متقابل اجتماعی
اصولابه نتیجه مكانیكی نیروهای تولیدتقلیل یابد(بائرت ،۱۴۰:۱۹۹۸ )هابرماس كه
درصددبازسازی ماركسیسم سنتی است شروع بررسی خودراتمایزمیان كاروكنش متقابل قرارمی
دهد،زیرابه نظروی ماركس نتوانست میان دوعنصرشاخصی كه ازنظرتحلیلی سازنده نوع بشرمی
باشند،یعنی كنش معقول وهدفدار وكنش نمادین تمایز قایل شود وبدین جهت وی گرایش به
چشم پوشی ازعنصرآخری پیداكرد(ریتزر،۲۱۱:۱۳۷۴).
هابرماس درصدد است تاكنش معقول و هدفدار (كار) را به دو كنش وسیلهای و استراتژیك
تقسیم نماید، هر چند این دو نوع كنش به تعقیب حساب شده منفعت شخصی راجعند، اما كنش
وسیلهای به كنشگر واحدی و كنش استراتژیك به عمل دو یا چند فرد راجع است كه به گونهای
معقول و حسابگرانه مناسبترین وسایل را برای رسیدن به یك هدف برمیگزینند. هابرماس
هدف این دو نوع كنش (كه مورد علاقه ماركس است) را چیرگی وسیلهای میداند، حال آنكه
خود وی به كنش ارتباطی علاقمند است كنشی كه غایت آن نه چیرگی و برتری وسیلهای بلكه
دستیابی به تفاهم ارتباطی است. افراد درگیر در این نوع كنش، فقط به دنبال منفعت
شخصی خود نیستند .
با توجه مطالبی كه تاكنون گفته شد، نقطه اصلی جدای این دو اندیشمند اجتماعی در این
موضوع نهفته است كه ماركس كنش معقول و هدفدار (كار) را بارزترین و فراگیرترین پدیده
بشری میداند حال آنكه از منظر هابرماس مهمترین و اصلیترین پدیده انسانی نه كار،
بلكه كنش ارتباطی است .
از جمله وجوه دیگر تمایز دیگر این دو اندیشمند اجتماعی كه حول وحوش همان نوع
عقلانیت متمركز است عبارتنداز:
۱- اتخاذ مبانی متفاوت جهت تحلیلهایشان. در حالیكه ماركس كار آزاد و خلاقانه
(انسانی) را بعنوان مبنای جهت تحلیل انتقادی كار در دورههای گوناگون، بویژه دوره
سرمایهداری قرارداد. امّا مبنای هابرماس جهت تحلیلهایش همان ارتباط تحریف نشده و
بدون اجبار است او بر این پایه میتواند ارتباط تحریف شده را مورد تحلیل انتقادی
قرار دهد. (همان :۲۱۲).
۲- موضوع دیگری كه سبب تمایز وجدایی این دو اندیشمند انتقادی میباشد نوع جامعه
مطلوبی است كه بدنبال آن میباشند، در حالیكه ماركس درصدد ایجاد یك جامعه كمونیستی
بود كه در آن كار تحریف نشده بوجود آید و در آن از استثمار اقتصادی و از خودبیگانگی
اقتصادی كارگران خبری نباشد و كارگر از رنج كار و آسیبهای ناشی از آن خلاصی یابد و
هر كس در این جامعه برحسب نیازش از ثروت عمومی بهرهمند گردد. امّاها برماس به
دنبال نابودی سیستمهای نظام سركوبگر سرمایهداری است كه روابط انسانی را مخدوش
نمودهاند و سبب ضعیف شدن و از بین رفتن حوزه عمومی یا همان گستره همگانی شده است
(همان :۳) بدین خاطر است كه هابرماس تلاش میكند روانكاوی را الگوی علوم انتقادی
قرار دهد، چرا كه این علم سعی میكند فرایندهای ناخودآگاهی را بر بیمار آشكار سازد
كه تعیین كننده كنشهای اوست و آنها را تحت نوعی كنترل خودآگاهانه درمی آورد،
بطوریكه در پایان به برقراری رابطهای برابر بین بیمار و روانكا و منتهی میشود
(كرایب،۱۳۷۸ :۲۹۹).
هابرماس با توجه به الگوی روانكاوی راه درمان مساله عقلانیت كنش معقول و هدفدار را
در عقلانیت وكنش ارتباطی می بیند و ایمان دارد كه این نوع عقلانیت به ارتباط رها از
سلطه و ارتباط آزاد و باز میانجامد.
وی كه دو عامل اصلی ارتباط تحریف شده را مشروع سازیها و كلیتر از آن ایدئولوژی
میداند، معتقداست كه عقلانیت مستلزم رهایی و رفع این محدودیتها و موانع ارتباط
آزاد است و چنانچه بخواهیم ارتباط باز و صحیحی داشته باشیم بایستی این علتها را
ازمیان برداریم.
۳- یكی دیگر از وجوه تمایزها برماس با ماركس در این است كه ها برماس به مانند سایر
فرانكفورتیها معتقد است كه طبقه پرولتاریا با ترفندههای گوناگون (صنعت فرهنگ
،تحریف كنش ارتباطی وافول حوزه عمومی) عملا رسالت تاریخی خود را كه ماركس برای آن
ترسیم كرده بود از دست داده است و از نظرها برماس این ادعای ماركس كه واقعیت جامعه
نوین تضاد كارگر وكارفرماست، مقبولیتی نداشت.
۴- یكی دیگر از وجوه افترق این دو متفكر در كارگزار و عامل انقلاب است. در حالیكه
ماركس عامل و كارگزار انقلاب را كارگران میداند، هابرماس به نوع انسان توجه دارد
نه یك طبقه خاص.
۵- از سوی دیگر در حالیكه ماركس راه حل نهایی را انقلاب پرولتاریا میداند، هابرماس
معتقد به اصلاحات است.
۶- هابرماس همانند ماركس معتقد نیست كه تنها عامل ارزش اضافی «كار» است بلكه به
نظروی بعداز قرن هجدهم، «علم وتكنولوژی» هم همانند عامل «كار» و یا شاید برتر از آن
بعنوان عامل ارزش اضافی مطرح شده است.
۷- هابرماس برخلاف ماركس معتقد به دانش مبتنی بر طبیعت نبود بلكه به دنبال دانش
انتقادی و انسانی بود.
۸- ماركس اگر عامل از خودبیگانگی را در نوع مالكیت و ابزار تولید جستجو میكرد
هابرماس معتقد است علل مشكلات كنونی و از خودبیگانگی جامعه انسانی در ارتباطات
تحریف شده میباشد و بدین خاطر است كه جامعه ایدهآل وی جامعهای است كه از
سیستمهای تحریفگر ارتباطات رهایی یافته باشد.
۹- در حالیكه ماركس بحران كنونی جامعه سرمایهداری را بحران اقتصادی میداند و تنها
به حوزه اقتصاد بسنده میكند، هابرماس در برهه كنونی حوزه فرهنگ را نسبت به حوزه
اقتصادی با اهمیتتر میداند و بحران جامعه سرمایهداری را نه بحران اقتصادی كه
بحران عقلانیت و مشروعیت میداند
در پایان بایستی اذعان داشت كه هابرماس بحث گفتگوی تمدنها، فرهنگها و درك متقابل را
تنها راه نجات جامعه انسانی از وضعیت كنونی میداند چرا كه به نظر وی صحبت از
برخورد تمدنها و حذف رقیب نه نتیجه نگاه به جهان از چشمانداز عقلانیت ارتباطی كه
نگریستن به جهان از عینك عقلانیت ابزاری است.
این اندیشمند او ما نیست در زمانی صحبت از گفتگو و مفاهمه میكند كه بسیاری خبر از
شروع جنگهای صلیبی میدهند.
هابرماس به مانند ماركس خشونت را تنها راه حاكم شدن جامعه مطلوبتر و انسانیتر
نمیداند زیرا این امر را ناشی از داشتن همان تفكر و عقلانیت ابزاری و رسوخ برخی
اندیشههای پوزیتویستی در وی میداند.
وی اگرچه مانند بسیاری دیگر از اندیشمندان امروزی دست پرورده و پرورش یافته فرهنگ
غربی است امّا به مانند بسیاری از تئوریسینها از جمله فوكویاما تنها فرهنگ و تمدن
غرب و سیستم لیبرال دموكراسی غرب را آخرین مرحله پیشرفت بشر نمیداند، زیرا با نگاه
تیزبین خود در مییابد كه تمدن غرب علاوه بر هدیه «سیستم دموكراسی» به بشر، پدیده
«فاشیسم» را نیز به دنبال داشت و اگر چه یكی از دستاوردههای این تمدن آزادی فكری
بود امّادر بطن خود نیز كمونیزم را پرورش داد، سیستم توتالیتری كه حتی طرز فكر، روح
و اراده مردم را در اختیار یك عده معدود گذاشت.
هابرماس نه مانند كسانی چون برتر اندراسل، فیلسوف انگلیسی و آدام اسمیت، پیامبر
فرهنگ كاپیتالیست، ایجاد و حفظ تمدنها را در عامل سودجویی و رفاهطلبی بشر میداند
و نه به مانند گروه دیگر حفظ آن را در كشیدن دیواری پولادین و عزلتنشینی و قطع
ارتباط با جهان و فرار از واقعیت میداند زیرا از نظر وی فرهنگ نیز به مانند آبی كه
را كد بماند و در جریان نباشد بلاخره روزی خواهد گندید.
آری وی ایجاد تمدنها و فرهنگها را نه ناشی از برخورد و حذف كه محصول گفتگوی آنها
میداند و به حقیقت دریافته است كه تمدن غربی از اختلاط فرهنگ مسیحی با فرهنگهای
سایر ملل حاصل شده نه باجنگ و حذف آنها.
———————————————————————–
منابع :
۱- پیوزی، مایكل (۱۳۷۹) یورگن هابرماس، ترجمه احمد تدین، تهران، انتشارات هرمس.
۲- بشیریه، حسین (۱۳۷۲) تاریخ اندیشههاو جنبشهای سیاسی در قرن بیستم اطلاعات سیاسی
– اقتصادی، شمارههای ۶۹-۷۰-۷۱-۷۲-۷۳-۷۴.
۳- ریتزر، جرج (۱۳۷۴) نظریههای جامعهشناسی در دوران معاصر، ترجمه احمد غرویزاد،
تهران، انتشارات ماجد.
۴- كرایب، یان (۱۳۷۸) نظریه اجتماعی از پارسونزتا هابرماس، ترجمه عباس مخبر، تهران،
انتشارات آگه.
اینرا هم چک کنید
بیشتر از 30 زن در شهر کابل مهارت های رهبری را فرا گرفتند
مجله فانوس در ادامه ی برنامه های آموزشی خود برای جوانان، این بار به منظور …