ارسالی: کریمه
تجارب طولاني استعمار جهاني در رابطه به روحيه، احساسات و واکنش هاي مسلحانة ملل مستعمرات از يکطرف و تکان هاي فکري، پيشرفت هاي علمي تلفات جاني فراوان و ويراني هاي بجا مانده از جنگ عمومي دوم و همچنان، موقعيت هاي جديد و جابجايي هاي سياسي – نظامي قدرت هاي بزرگ (مانند؛ قدرت مند شدن ايلات متحده از نظر اقتصادي – نظامي و رسيدن به مرحلة امپريالستي) و ساير تحولات جهاني از سوي ديگر موجب گرديد تا قدرتهاي استعماري مصلحتاً جامه بدل نموده ب حفظ اصل ماهيت سياسي شان، شيوه هاي ظريف تر و فريبنده تر بهره کشي از جان ملتها را در پيشگيرند.
اين قدرت ها بخاطر زمينه سازي تطبيق شيوه ي جديد اتخاذ شده،ناگزيربودند درقدم اول،خيزشهاومقاومت هاي آزادي جويانه ملل اسيردر مستعمرات آسيائي وافريقائي راباپذيرش قسمي يا کلي خواستهاي سياسي آنها واعطاي رفورم هاي اقتصادي فرونشانندکه به همين سلسله،يکتعداد کشورهاي تازه به استقلال رسيده درنيمه ي قرن گذشته،بويژه در دوقاره ي فوق الذکرسربرآوردند.
خصوصيت شيوه ي جديد استعمار ي عمدتاًبربنياد اسير سازي وچپاول ملل بصورت فريبنده وغير مستقيم استوار است. به اساس اين شيوه ي جديد نيروهاي غارتگر خارجي يا استعمار گرسعي ميکنند. حضورملموس درکشورمورد نظرنداشته ورشته ي اداره ي دولتي وامرونهي مستقميم رابه کف نداشته باشند. بلکه ظاهراً ،يکي از شخصيت هاي بومي را در راءس امور دولتي قرار دهند که بدين گونه ،بخش هاي اداري ،اجرائي وقضائي وساير امور
کشوري بدست “خودي”ها مي افتد.منسوبين ومسئولين امور،اداي مستقلانه درمي آورندوجريان مالي ونظامي درسطوح روبنائي آن ،غالباً غيروابسته وملي جلوه ميکنند. دستگاه هاي توليدي فعال وچرخ زندگي اجتماعي،تقريباًبصورت عادي مي چرخد،ولي،درحقيقت امر رشته ي اصلي نظم سياسي ـ اقصادي منابع مواد خام،بازار فروش ،فرآورده هاي سيستم سرمايه داري ونيروي ارزان کار در کشور مورد نظرهنوز هم بدست ديو استعمار است. بدين معني که اداره استعمار قبلاً کشور مورد نظر را چنان مکيده و بيچاره اش ساخته است که آن کشور در حال “استقلاليت” خويش هم قادر نيست مشکلات عديده مالي واجتماعي را متکي بودن به اداره قبلي ووابسته گي هاي گونه گون ديگربرطرف نمايد. ويا رژيم ها ي جديدالتاٌسيس ملي واستقلال طلب از سوي نئوکلونياليست ها يا امپرياليست هاي جهان امروز چنان تحت فشار مالي ،سياسي ويا تبليغاتي قرار داده ميشوند که يا با لاخره رژيم بدنام شده سقوط نمايد ويا درصورتيکه سرسختي بيشتر از خود نشان دهد،از طريق کودتاي خونين از سرنگون ساخته شود.( )
روش نو استعمار ي سبب مي شود که کشور هاي ضعيف باوجود استقلال سياسي حقيقي يا ظاهري ،همچنان در مرحله اوليه ي رشد اقتصادي باقي بمانند ويا حتي عقب بروند، ودر برابر کشورها ي پيشرفته از بهره برداري منابع آنها وازراه دادوستد اقتصادي سودهاي کلان بدست آورند.( )
علاوه ازآن،بالاثر موج سرمايه وتوليد متاع استعمار جهاني از يکسو ومنافع طبقات بهره کش فئودال وسرمايه دار بزرگ از سوي ديگر،اين هردو(اداره ي استعمار جهاني يا امپرياليسم وطبقات حاکم درون کشوري)را عنکبوت وار باهم مربوط ومتصل ميسازد ،بنابرين،اداره ي استعمار ،باداشتن متحدان داخلي،پشتباني دولتي وايجاد يک طبقه ي خاص ديگر بنام طبقه ي کمپرادور(دلال کالاها ي توليد شده ي استعمار درداخل وتهيه کننده موادخام وارزان براي سرمايه داران بزرگ)سيل سرمايه رادرکشور ظاهراً مستقل به دوران مي افگند. اين سرمايه گذاري استعمار ي، نه بخاطر رفاه اتباع کشور مستعمره ،بلکه بمنظوربهره کشي بيشتر وبي درد سرتر از مردم وبخصوص از طبقات محروم جامعه صورت مي پذيرد.
پس درچنين صورتي، دستگاه دولتي ،به آله ي سرکوب بي پروا عليه آناني مبدل ميگردد که شعبده باز اصلي واداره کننده ي پشت پرده را تشخيص داده براي افشاي آن قلم ميزنند وبراي جلوگيري از حرکات خرابکارانه بيشتر آن درکشورشان مبارزه آگاهانه مي نمايند.
اين آگاهان وافشاکننده گان مبارز عبارت از روشنفکران انقلابي ووطن دوست ،کارگران آگاه وافراد وعناصر ملي وآزاده جامعه اند که غرض رها سازي مردم خويش ازچنگ شعبده
بازان استعمار ي وطبقات متحد داخلي آنها وهمچنان براي بوجود آوردن شرايط انساني تر زنده گي براي مليون ها انسان زادگاه خويش ،فداکارانه دست به کار مي شوند. در اين جا منظور از روشنفکران انقلابي ووطن دوست نه تنها تحصيل کرده گان ،بلکه آنانيکه حتي تحصيل نکرده ولي روشنتر از ديگران فکر ميکنند ، وطن عزيز شان را شديداً دوست دارند وزنجير گسيل اسارت بيگانه گان وآرزومند پيشرفت وتکامل هستند نيز ميباشد.
اينان درميان روحانيون ،اهل کسبه وبازار ،طبقه دهقان وکارگر وسايرگروه ها واقشار جامعه سراغ شده ميتوانند. غرض از انقلابي هم عبارت از آن افراد ، اقشار وطبقات جامعه اند که نه تنها اجازه نمي دهند سرزمين مادري شان لگدمال نيروها ي استعمار گر ومتحدين داخلي آنها باشد،بلکه ميخواهند مردم ومملکت خويش را از رکود و عقبماني برهانند وچنگ بدامان ترقي، پيشرفت ، عدالت ،آزادي ورفاه همگاني بزنند. اين ها خصلتاً در هر مقطع از زمان ، بمثابه چراغ راه والهام دهنده آزادي خواهان جامعه خويش بوده وقافله مبارزات مردمي را رهنمائي ميکنند.
روي همين ملحوظ است که استعمار گران ،ايادي ومتحدين آنها دريک کشور مستعمره (واکنون ،مستعمره ي تيپ نو) ونيز کشورهاي نيمه مستعمره،همين نيروي آگاهانه انقلابي را يگانه مانع بر سرراه مقاصد غارتگرانه ي خويش مي بينند ونسبت به هر کس ديگر ،عليه آنها کين ميورزند وبناً درقتل،ترور ، راندن وبدنام ساختن آنان از هيچ نوع سعي وتلاش عملي و تبليغاتي و استخباراتي دريغ نميکنند.( )
امپريالست ها براي اجراي نقشه هاي سوق الجيشي سيادت بر جهان وحفظ وبسط نفوذ سياسي ، اقتصادي وائديولوژيک خود ناچار به شيوه هاي ديگري عمل مي کنند،اسلوب هاي تازه ي بکار ميبرند تابه مقاصد خود دست يابند. اين مقاصد ماهيتاً استعماري هستند ولي شيوه هاي نيل به آن جديد است وبا استعمار کلاسيک در اواخر قرن نوزدهم ونيمه اول قرن بيستم تفاوت دارد . ازين جهت هم آنرا استعماري نو مي خوانند. اين شيوه ها ي نوواسلوب تازه امپريالست ها چيست؟ عمدة ترين آنها فهرست وار از اين قرار است:
a- حاکم کردن گروه محلي دست نشانده خود که به حالات مختلف ودردرجات گوناگون از سياست امپريالست ها پيروي مي کنند با توسل به توطئه ،کودتا،ترورو نظاير آن (چنانچه در افغانستان اتفاق افتاد).
b- دردست گرفتن اهرم هاي اساسي درصنعت ،تجارت وکشاورزي بوسيله سرمايه گذاري هاي مستقيم ومختلف ،تسلط از راه صدور سرمايه ،دادن قرضه، سياست به اصطلاح کمک (مانند کمک ها ي مليارد دالري به افغانستان که توسط NGO ها به غارت رفت) وهمچنين فشار اقتصادي وتطميع محافل حاکمه.
الف – تحميل تجارت خارجي غير مساويانه با مبادله بابرابر که ماهيتاًمانع رشد اقتصادي شده کشور را درحالت بازار فروش محصولات ساخته شده به قيمت انحصارگران و تهيه مواد خام ارزان قيمت نگاه مي دارند.
ب- تشکيل بانک ها وديگر موسسات اقتصادي که دولتي درداخل دولت مي شوند ونبض اقتصادي کشور را دردست مي گيرند اين ها وسايل استعمار نوين جهاني توسط چند کشور امپريا لستي هستند.
ج- تحميل قرارداد هاي نامساوي وبا شرايط سنگين واسارت با راعم از سياسي، نظامي واقتصادي (مانند اعلاميه مشترک افغانستان – امريکا در ايجادپايگاه ها ي نظامي مدت نامعلوم در افغانستان).
د – کشاندن به پيمان هاي نظامي دو جانبه يا منطقه اي .
ز ـ استفاده از موسسات به اصطلاح فرهنگي و مطبوعاتي و خيريه و تعاون و نظير آن ها براي دسته بندي ها و سوء استفاده سياسي در گروههاي هئيت حاکمه از يک سو و براي نفوذ ايدئولوژيک در جامعه و اشاعه نظريات تخطه کنندة دمکراسي و استقلال از سوي ديگر.
ح ـ کوشش در راه جلب بورژوازي ملي و ذينفع ساختن آن در سرمايگذاري هاي مشترک و جلب برخي قشر هاي ديگر به منظور بسط تکيه گاه اجتماعي خود.
خ ـ استفاده از نفاق و دودستگي و ايجاد بر خوردهاي مضوعي و تفرقه افگني بين نيروهايي بخش ملي و مترقي با توسل به اين شيوه ها و نظاير آن، کشورهاي بزرگ امپرياستي بسياري ممالک ديگر را بويژه در آسيا، افريقا و امريکاي لاتين وابسته به خود نگاه مي دارد. اگر چه در آنها حکومت هاي محلي ارتش دولت و مجلس محلي وجود دارد ودر ظاهر نوعي استقلال سياسي صوري حفظ ميشود.
استعمار گران بريتانيا در افغانستان، براي نخستين بار پس از جنگ دوم افغان و انگليس در سال 1879.م. به اين نتيجة قاطع رسيدند که حاکميت مستقيم اجنبي (استعمار کلاسيک) بالاي مردم دلاور افغانستان ممکن نيست. اين نتيجة قاطع البته با قيمت ريختن خون هزاران عسکر و افسر انگليس تحمل تلفات سنگين مالي و شکست هاي جدي نظامي براي آنان حاصل آمده بود. بنابرين، باقرار داد هاي سري و علني يي که ميان « گريفن» نمايندة بريتانيا در کابل و امير عبدالرحمن در اواخر سال 1879.م در محلي بنام « زمه» واقع در شمال کابل، به امضا رسيد. جانب بريتانيا پذيرفت که ديگر در افغانستان حضور فزيکي و مستقيم نداشته, بلکه امراي مطيع و دست نشانده, منافع خواست و سياست استعماري آنها را « بصورت شايسته» يي تمثيل خواهند کرد.
بهمين اساس امراي ظاهراً مستقل و اما تابع و دست نشانده مانند امير عبدالرحمن، امير حبيب الله «سراج الملت والدين» جنرال نادر و برادران وي تاتوانستند، مطابق دستورات
ارباب هر فرد يا جمعي را که با حاکميت استعمار درکشور مخالفت نموده و در راه آزادي و آسايش مردم حرکت ميکرد. دستگير، زنداني و اعدام نمودند.
طي بيش از دو دهة اخير به وضاحت مشاهده شد که اميران دست نشاندة استعمار روس بنام «رؤساي جمهور« يا رهبران « حزب دموکراتيک …« چگونه سرگرم شنا سايي، گرفتاري شکنجه و اعدام شخصيت ها و گروههاي افغاني بودند که با حاکميت استعمار در کشور مادريشان مخالفت کرده و به منظور حصول آزادي مردم خويش در حرکت بودند.
اين سلسلة خونين تا همين امروز نيز بانام و نشان گوناگون مانند «تطبيق شريعت» ، احياي « اسلام ناب» و… و…. در داخل و خارج از افغانستان ادامه دارد.
در بکار بردن اين اشکال نفوذ وسلطه، بويژه ايالات متحده امريکا به علت قدرت اقتصادي و سياسي خود مقام اول را حايز است. امپرياسم امريکا امروز استعمارگر عمدة بين المللي خلق هاست بيش از سه چهارم کليه سود هاي ناشي از صدور سرمايه هاي انحصاري به همه کشور هاي سرمايه داري، به جيب شرکت هاي امريکائي مي رود. امپرياسم امريکا. به ميراث خور عمدة سيستم مستعمراتي امپراياستي بدل شده است. در عين حال ايالات متحده قدرت بين المللي معاصر است, زيرا که نقش قاطع و رهبري کننده را در مقابل جنبش هاي مترقي و استقلال جو به عهده دارد و مرکز اساسي استعمار جديد است.
گفتيم که يکي از تحولات نظام استعماري در بخش نيوکلونياليزم يا استعمار تيپ جديد (امپريالسم) صدور سرمايه به کشور هاي مستعمره يا نيمه مستعمره و حصول مواد خام و نيروي کار ارزان است. هدف از اينکار اينست که چون مملکت مورد معامله، باساس غارتگريها، مداخلات و ديگر جفا هاي قدرتهاي استعماري، فقير و ناتوان شده که قدرت استفاده لازم از مواد خام و نيروي کار وافر را ندارد و ياقدرت هاي استعماري اجازه نميدهند، چنين قدرت و توان از نظر زير بناي جامعه در دست رژيم ملي قرار گيرد و اگر احياناً رژيمي در چنين کشور ها بميان آمده وسعي نمايد تا قابليت انجام همچو کارها را با تلاش و استفاده از ذرايع مختلف حاصل نمايد. همين قدرت هاي طماع با ذرايع مختلف و نهايتاً با سرهم بندي کودتاهاي قهري ـ نظامي جلو آنرا ميگيرند تا بتوانند با بکار اندازي سرمايه هاي بزرگ درآن کشور, هم از مواد خام ارزان و هم از نيروي کار ارزانتر از آن جهت توليد کالا هاي مورد نياز بازار، استفادة فراوان نمايند. ولي آنچه در عين حال ماية وسوسه هاي فکري آنها ميشود، بازهم وجود مخالفت ها شورشها و قيام هاي ضد طبقات حاکم و به مخاطره افتادن سرمايه هاي آنها ميباشد, بنابراين, اين قدرتها، عمدتاً دست به دو اقدام در کشور هاي مورد نظر مي يازند: از يکطرف از رژيم به سر اقتدار که در حقيقت امر، نمايندة طبقات سرمايه دار و فئودالها بوده و خود شانرا متعهد به دفاع همه جانبه از
منافع مالي و سياسي آنها در داخل کشور ميدانند, حمايت بعمل مي آورند و از سوي ديگر، افراد و گروه هاي مخالف رژيم راکه در واقع مخالف منافع و موقعيت خودشان ميباشد, شناسائي، گرفتارع، تعذيب و تهديد بمرگ و نابود مينمايند. غرض حصول پيروزي در اين راستا، شبکة استخباراتي مشترکي را ايجاد نموده, با تلاشهاي باهمي, مخالفان را تتميع ميکنند و يا از پادر مي آورند.
بايد متوجه بود که اين شيوة دوگانه تا زماني مورد قبول و بکار برد استعمار گران ميباشد که منافع مالي سياسي آنها در کشور هاي مورد نظر به خطر جدي روبرو نشده باشد و اما به مجرديکه خطر يا خطرات جدي در مناطق مشخص سربرآرد, قدرت هاي استعماري يا امپريالستي, از نشان دادن واکنش نظامي و کشتار بيدريغانه دريغ نميکنند.
تجاوز به افغانستان, اشغال غير قانوني و وحشي گرانة عراق توسط امريکا و غيره, بارز ترين نمونة نيو کلونياليزم يا مرحلة امپريالستي استعمار جهاني ميباشد.
دوم: تاريخچه استعمار در افغانستان
انگلستان که نسبت موجوديت در قدرت آسيائي اروپائي مانند روسيه تزاري و ترکية عثماني بر سر راهش نميتوانست از طريق خشکه به سرازمين هاي هند و افغانستان برسد، راه اوقيانوس در پيش گرفت و خودش را نخستين بار در سال1700 ميلادي در سواحل جنوبي هندوستان رسانيده با استعمار گران اروپائي و بويژه پرتگالي ها که قبلاً رشتة تجارتي ميان هند و اروپا را به چنگ آورده بودند، در افتاد.
گفتيم که انگليسها, براي رسيدن به اهداف استعماري شان بسوي غرب و جنوب شرق از دو وسيلة ( خدعه و شمشير) سود جستند و در همين راستاه براي آنکه سلاطين و امراي هند را اغوا کرده باشند, ابتدا بمثابه تاجران انگليسي وارد ساحل هندوستان شده کمپني شرق الهند را تأسيس نمودند، چون آنها بروي يک پلان حساب شدة دقيق و ظاهراً بعنوان تاجر وارد هند شده بودند بنابرآن, براي آنکه در آن سرزمين ريشه گرفته و خودشانرا بيک قدرت عظيم نظامي مبدل سازند، تا چند سال اول بصورت ماهرانة از پول, ديپلوماسي و نفاق اندازي ميان حکام و امراي محلي و مرکزي نيم قارة هند استقاده بعمل آوردند(چنانچه اين شيوه استعماري را ما در افغانستان هم شاهد بوديم) تا آنکه طي چند دهة قرن هجدهم به اين هدف از قبل تعين شده نايل آمده و بخشهاي بزرگي از هندوستان را از طريق استعمال سلاح و بکار گيري قدرت نظامي متصرف گرديدند. آنگاه بود که پاليسي هاي سياسي و هدف هاي استعماري خويش را بر ملا نمودند.
هر چند شاهان سلسله مغلي هند, امرا, شهزاده گان آن کشور تا مغز استخوان فاسد شده و غرق در عياشي و بيداد گري بودند, با آنهم اقدامات نظامي متعددي در مواقع مختلف عليه دخالتها و پيشتازيهاي قواي انگليس انجام دادند که چون پايه و ماية مردمي درجامعه آنروز
هند نداشتند. کليه اقدامات نظامي دولت مرکزي يکي پي ديگري در برابر نيروي خارجي به شکست انجاميد.
پيشروي هاي استعمار انگليس درنيم قارة هند, بيشتر از همه, در زمان سلطنت اورنگ زيب, پسر شاه جهان و يکي از احفاد بابر و نيز در دوران محمد شاه صورت پذيرفت, زيرا پايه هاي سلطنت آنها سخت لرزان شده بود حکمرواي جنوب هندوستان شده و نيروهاي « سکهه« در شمال بحيث يک قدرت نظامي حاکم در برابر دولت مرکزي قد برافراشته بود. علاوتاً, راجه هاي مفسد و مستبد ديگر هم به تحريک و حمايت علني يا پنهاني انگليسها, در مناطق مختلف هند, کَوس خود مختاري و استقلال مي نواختند. فشار هاي اقتصادي, سياسي و نظامي اقليت حاکم بالاي اکثريت محروم جامعه و گسست نورم ها و اساسات قانون و عدالت , بحيث عوامل داخلي, درد پيروزيها و پيشتازيهاي قواي استعمار انگليس از جنوب بشمال و از شرق به غرب سرزمين پهناور هند نقش داشت.
حوادث ديگريکه سقوط دولت مرکزي هند, پيشقدمي هاي استعماري در هند و هجوم بعدي آن تاکوه هاي هندوکش در داخل خاک افغانستان را بمثابة عوامل خارجي ممکن و ميسر گردانيد, عبارت از لشکر کشي هاي بيهوده, عجولانه و پي در پي احمدشاه ابدالي به سرزمين هندوستان بود که متعاقب فتوحات و خونريزي هاي نادر افشار در آن ديار صورت گرفت.
نادر افشار, تازه از لشکر کشي هاي سنگين و تاراج هندوستان فارغ شده و باخزاين کم نظير در بار محمد شاه بابري از دهلي برگشته بود که در سال 1747 .م. در محل « خبوشان« بدست چند تن از درباريانش به قتل رسيد و احمد شاه ابدالي از قشون وي جدا شده در قندهار اعلان پادشاهي کرد و هنوز ديري نگذشته بود که نخستين سفر بري جنگي عليه دولت مرکزي هندوستان را آغاز و لاهور را متصرف شد. احمد شاه ابدالي از سال 1747.م. که آغاز تاج پوشي اوست، تا سال 1767.م. يعني ظرف مدت بيست سال, نُه بار به سرزمين هند لشکر کشي کرد و در هر بار هزاران نفر از هر دو طرف به قتل رسيدند سنگرهاي مقاومت در خاک هند که در واقع سد و مانع خوبي در برابر پيشروي هاي استعمار بودند، منهدم شدند, چنانکه جنگ بزرگ و پُر تلفات احمد شاه ابدالي با قواي « مرهتهه « در نيمه هاي سال 1761.م. در موضع « پاني پت « و انهدام اين قوم دلير، انگليسها را سخت شادمان نموده راه را براي پيشقدمي هاي بعدي آنان هموار ساخت. در حاليکه انهدام نيرو هاي «مرهتهه« براي افغانان ن مفيد بود و نه هم ضروري، انگليسها چنين محاسبه کرده بودند که وقتي نيروي هاي سرسخت (مرهتهه) توسط قواي افغاني در « پاني پت « تارومارشد. به تعقيب آن, با دوري شاه افغاني از هند وتزلزي که در ميان حکام دست نشاندة وي وجود دارد، ممکن است به زودي تنها يک نيروي عمدة که عبارت از سکهه هاي پنجاپ باشد, برسرراه پيشروي آنان به شمال غرب هند باقي بماند که آنهم در برابر اغفال و درايت
سياسي ـ نظامي انگليسي عاقبت از پا در خواهد آمد( که بعداً همان طور هم شد) . بنابرآن، مانع بزرگي راکه انگليسها بايستي با سعي مداوم و تحمل تلفات بيشمار از سرراه خويش بر ميداشتند, قواي افغاني با تحمل پانزده هزار کشته و هزار هاي زخمي و معيوب آنرا برطورف نموده شانه هاي اين قدرت استعماري را سبک کردند. همان بود که بعد از مرگ احمد شاه ابدالي و تيمور شاه پسرش, آنگاه که زمانشاه پسر تيمور شاه براورنگ قدرت نشسته بود, نه تنها شهرهاي و مناطق مفتوحه يکي پي ديگر در هندوستان از دست رفت بلکه قواي « سکهه « در پنجاب رسانيده بود پسر از عطاعت دولت مرکزي برداشته و بخاکهاي امپراتوري افغان دست انداخت و تا قلعه يي مشهور« اتک « و شهر پشاور پيش آمد.
درجريان پيشروي سکهه هاي پنجاب بسوي پشاور وازدست رفتن سرزمين هاي افغاني بعد از مرگ احمد شاه ابدالي عياشي و سُست اراده گيهاي تيمور شاه ابدالي نيز نقش نيز داشت, وي آنقدر که به مسايل داخلي علاقمند بود. به حفظ و حراست سرزمين هاي آنسوي درة خييبر تا رود سند توجه شايد و بايد مبذول نداشت.
زمانشاه که در سال 1793.م. متعاقب مرگ تيمور شاه پدرش به پادشاهي رسيد ديگر قواي انگليس به رهبر « مارکي و لسلي« گونر جنران هند بريتانيوي، تعداد زيادي از رقبا را سرکوب و بخش هاي بزگري هندوستان تا دهلي را اشغال نموده بود.
چر چند زمانشاه مرد جدي و در امور سرزمين هاي سند و پنجاب و پشاور دلگرمي داشت، چنانکه از سال 1793 تا 1801م چندين بار بدان صوب لشکر کشيد تا دشمنان متجاوز را سرکوب و خاکهاي متعلقة شرقي کشور را از تطاول در امان نگهدارد, مگر در هر بار, عصيان فئودالان مقتدر و سرکشي هاي محمود ابدالي برادر زمانشاه در داخل کشور و دست اندازي هاي دولت قاجاري ايران به هرات و مشهد که به تحريک استعمار روس و انگليس و بمنظور جلوگيري از پيشرفت هاي شاه افغان بسوي هند صورت ميگرفت, او را از نيمه راه بر ميگردانيد تا آنکه بالاخره اعدام پاينده خان فرزند حاجي جمال خان, (يکي از فيودلان بزرگ قندهار و مشاور نزديک احمد شاه ابدالي) بفرمان زمان شاه، آتش کينتوزي و انتقام کشي فرزندان متقول به رهبري وزير فتيح خان را مشتعل نموده و محمود ابدالي را عليه شاه تحريک نمودند.
بايد افزود که طبقة حاکمة ايران هميشه و در طول تاريخ در کمين بوده اندن همينکه نايرة جنگ در افغانستان زبانه کشيده و مصايب ديگري دهن بازکرده اند, زمامداران آن کشور يا خود و يا به تحريک بيگانه ها عليه افغانستان تاخته حتی ادعاي ارضي بعمل آورده اند. اين تحريکات و سوء استفاده ها, همچنان طي دو دهة اخير که افغانستان در آتش جنگ ضد تجاوز روس و اختلافات « تنظيمي « ميسوخت کاملاً مشهود است. با سقوط سلطنت زمانشاه
توسط شاه محمود و برادران محمد زائی در سال 1801.م. نه تنها استعمار گران انگيسي درهند نفس به راحت کشيدند, بلکه به اثر بي کفايتي شاه محمود و مداخله هاي مستقيم پسران پاينده خان در امور کشوري وهمچنان جنگهاي ناشي از اختلافات ذات البيني آنها سرزمين هاي پهناور افغان از کشمير تا سند و پنجاب و پشاور قدم بقدم بکام سکهه ها و بعداً زير قلمرو و رفت و ديري نپاشيد که پاي استعمار تا عمق خاکهاي افغانستان رسيد.
اساساً تخم تحريکات و نفاق, تهديد و تطميع و مداخله هاي استعمار (بريتانيا) در خاک افغانستان بعداز مرک احمد شاه ابدالي نشانده شد وتا دوران سلطنت زمانشاه ابدالي به شمر رسيد. استعمار گران بريتانيائي که از رشادت زمانشاه و قواي يکصد و پنجاه هزار نفري اوجداً در هراس افتيده بودند, باخرچ پول و بکار گيري نيرنگ هاي خاص استعماري از دوسمت عليه زمانشاه دست بکار شدند: از شرق با تحريک و تشويق سکهه هاي پنجاب , شهزادگان و فيودلان مقتدر عليه سلطنت زمانشاه و از غرب توسط لشکر کشي هاي بي لزوم دوست قاجار به مشهد و هرات و حمايت از برادران شاه و عناصر مخالف ديگرع تا او را در داخل کشور چنان مشغول بسازند که مجال لشکر کشي به هند و حراست از خاکهاي آن بخش هاي مملکت نداشته باشد. چنانکه اين توطئه ها نتيجه داد و از آن زمان تا کنون ديگر افغانستان و مردم آن روز خوش نديدند.
دو ابرقدرت استعماري عصر (روس و انگليس) در عين زمان ها رقيب جدي يکديگر بودند, بالاي تقسيم منافع جهاني و منطقوي شان عليه ملل ديگر، بخصوص ملل ايران وافغانستان تباني و توافقاتي داشتند که در اينجا دو نامة رسمي وزارت امور خارجة هر دو جانب را منحيث نمونه درج ميکينم تاروشن شود که اين قدرتهاي استعماري چگونه سرنوشت ملت ها و کشور هاي جهان و به ويژه کشور هاي آسيائي را به بازي گرفته و ميگيرند:
کاپي نامة « کنت سلرود» وزيرامور خارجة روس عنواني سفير روس در لندن:
« پطرزبورک, اول نوامبر1838, البته بدون فايده نخواهد بود که مندرجات مکتوب مورخه 1834 لرد پالمرستون را خطاب به وزير مختار دولت انگليس مقيم پطرز بورگ در اين تاريخ مجدداً به نظر لرد پالمرستون برسانيد و در آن تاريخ وزير مختار انگليس دستور داشت مکتوب فوق الذکر را بوزارت امور خارجه دولت امپراتوري روس ارسال دارد.
جنابعالي سواد مکتوب لرد پالمرستون را جوفاً ملاحظه مينمائيد و به لرد پالمرستون خاطر نشان خواهيد نمود همان احساسيکه ما را در سال1834 باين امر راهنمائي نمود و مارا وادار کرد که براي انعقاد يک قرار داد دوستانه بين خود نسبت به مملکت ايران موافقت نمائيم همان نيز امروزه اساس اين اقدام فعلي ميباشد و ايمان کامل حاصل است که ما را به نتايج رضايت بخش سوق خواهد داد. درين مسئله ترديدي نيست که ايجاد روابط معنوي
مجدداً بين نمايندگان دولت انگليس و دولت روس در تهران به عهده دولت انگليس است يقين است اين روابط معنوي را دولتين با همان نظريات موافق که در سال 1834 قلباً دارا بودند, ايجاد خواهند نمود و بايد در خاطر داشت که نتيجه همان نظريات موافق سال 1834 بود که سبب شد امنيت و آسايش داخلي مملکت ايران استحکام پيداکند و به حال آن مملکت مفيد باشد. خاتمه «.
اينک کاپي جوابية « لردپالمرستون« عنواني « کنت پوزدي بورگو« وزير مشاور روس در لندن:
» مراسله کنت نسلرود راکه جنابعالي براي اينجانب فرستاده بوديد متضمن نکاتي است که قضايا را کاملاً روشن مينمايد. دولت علي حضرت ملکة انگلستان باآنها موافقت تام دارد و اظهار مي کند بموجب اين اظهارات دولت امپراتوري روس داراي هيچ نوع سوءظن و يادشمني نسبت به منافع بريتانياي کبير درهندوستان نمي باشد و سياست آن دولت نیز راجع به ایران مثل سابق لایتغییر است و درست دنبالة همان سیاستی است که در سال 1834 بين دولتين موافقت حاصل شده است. بنابراين دولت انگلستان اين اظهارات را رضايت بخش ميداند.«
بعداز اين دوران انگلستان يک کشور تجاوزگر و گستاخ دربين کشور های جهان شناخته شده و حيثيت اش خدشه دار ميگردد و مستعمرات دست داشته (هند, افغانستان و …) استقلال خويش را اعلام ميکنند و به همين شکل از صحنه بين المللي کنار گذاشته ميشود. جاي اين امپراتوري را کشور جهان خوار ديگر (ايالات متحده امريکا) باهمان خصوصيت اشغال مي کند که از همان خاطر امريکا را امپريايزم ميراث خور مي خوانند.
امريکا نيز با تعقيب همان استراتيژي استثمار گرانه در صدد غارت ملت ها و خلق ها و کشور هاي ناتوان ولي پرمنابع که داراي موقعيت هاي اساس و مهم ژتوپو ليتکي وژئو استراتيژيکي داشتند, پرداخت. اين هدف ناميمونش در دورة جنگ سرد در کشور هاي آسيائي , افريقائي و امريکاي لاتين مشهود بوده, اخصاً در افغانستان در اواخر اين دوره در روياروئي با سوسيال امريايزم روس اين مهم ظاهراً آشکار ميگردد. درين بازي برنده هر دو طرف جنگ (دوابر قدرت) بودند. فقط بازنده مردم غيور افغانستان بودند, تمام ويراني ها, دريائي از خون, لشکر بيکاران و اواره گان و ديگر بدبختي ها را متحمل شدند و تا امروز زخم هاي مردم اين ديار فراموش شده التيام نبخشيده و باز برسرآن نمک پاشيده ميشود.