ارسالی: ذکیه غنی
يک کشتی در يک سفر دريائی در يک طوفان در هم شکست و غرق شد و تنها 2 مرد توانستند نجات پيدا کنند و تا يک جزيره کوچک شنا کنند و خود را نجات دهند.هر دو نمی دانستند که چه بايد بکنند اما می دانستند کاری جز دعا کردن از عهده آنها بر نمی آيد و برای اينکه بفهمند کدام يک از آنها پيش خدا محبوب تر است و دعايش زودتر مستجاب می گردد، تصميم گرفتند جزيره را به دو قسمت تقسيم کنند و هر يک در بخشی از آن به صورت مستقل بماند و دعا کند.
اولين چيزی که آنها از خدا خواستن غذا بود، صبح روز بعد مرد اول ميوه ای را که بر روی درختی بود ديد و می توانست آن را بخورد اما در قسمتی که مرد دوم قرار داشت، زمين لم يزرع بود.
هفته بعد مرد اول تنها بود و از خدا خواست تا همسری به او بدهد و روز بعد کشتی ديگری شکست و غرق شد و تنها نجات يافته آن يک زن بود که اتفاقاً به سمت قسمتی از جزيره شنا کرده بود که مرد اولی قرار داشت. در سمت دوم، مرد هنوز تنها بود و چيزی نداشت.
به زودی مرد اولی از خداوند طلب خانه، لباس و غذای بيشتری کرد، روز بعد مثل اينکه جادوئی شده باشه و همه آن چيزهائی که می خواست را به صورت يکجا پيدا کرد. اگر چه هنوزمرد دوم به هيچ چيزی نرسيده بود.
سرانجام مرد اول از خداوند طلب يک کشتی نمود تا به اتفاق همسرش آن جزيره را ترک کنند و روز بعد مرد در سمتی از جزيره که مال او بود کشتی را ديد که لنگر انداخته است به همين خاطر مرد به اتفاق همسرش سوار کشتی شدند و قصد داشتند که مرد دوم جزيره را ترک کنند.
او فکر می کرد مردم دوم شايسته دريافت نعمتهای الهی نيست چون هيچ کدام از دعاهايش از طرف خداوند پاسخ داده نشده بود
هنگامی که مرد اول به اتفاق همسرش آماده ترک جزيره بودند ناگهان صدائی غرش وار از آسمان شنيد” چرا همراه خود را در جزيره تنها می گزاری و ترکش می کنی ؟ ”
مرد اول پاسخ داد” نعمتها برای خودم است ، چون من تنها کسی بودن که برای آنها دعا کردم اما دعاهای او مستجاب نشد و پس سزاوار هيچ کدام نيست ”
صدا مرد را سرزنش کرد ” تو اشتباه می کنی ، او تنها کی بودکه من دعاهايش را مستجاب کردم وگرنه تو هيچ کدام از نعمتهای مرا دريافت نمی کردی ”
مرد گفت” به من بگو او چه دعائی کرد که من بايد بدهکارش باشم ”
صدا گفت ” او برای اجابت دعاهای تو دعا می کرد”